🔵
#رمان
نویسنده:
#زینب_علوی
🔴 (قسمت نود و پنج)
وقتی داشت از اتاق خارج میشد نگاهش به نگاه فرود پیرزاده که از راه پله ها بالا میومد گره خورد.
پوزخند صدادار فرود پیرزاده باعث شد با خشم چشم از او برداره و زیرلب زمزمه کنه «چه روز نحسی، چشمت بیفته به چشم یه مشت بی سر و پا».
این حرف رو فرود پیرزاده با گوش های تیزش شنید و ریحانه بلافاصله خودشم از به زبان آوردنش پشیمان شد.
ریحانه به سرعت از اون جا دور شد و با خودش گفت: «کاش اون حرفو نمی زدم احتمالاً شنید!!».
به سمت در خروجی دانشکده رفت و دم در دانشکده مسعود بدیع زادگان رو کتاب به دست دید.
چشم دوختن به بدیع زادگان همون و برخورد شانه و کیفش با شانه و دست یه دانشجوی پسر همون.
خجالت زده و شرمنده سرشو پایین انداخت و از دانشجوی پسر که مات به او نگاه میکرد عذر خواهی کرد.
بدیع زادگان هم مث دانشجوهای رهگذر به ریحانه نگاه میکرد.
ریحانه برای فرار از نگاه دانشجوها به ویژه بدیع زادگان که با چشمای تیزش در حال قورت دادن او بود قدم هاش رو سرعت داد و از در دانشکده بیرون رفت.
نزدیک در اصلی دانشگاه پرنیان و دوست صمیمیش هستی رو دید که قدم زنان از دانشگاه بیرون می رفتن.
باهاشون هم قدم شد و تا وسط راه خونه که مسیرش از اونا جدا میشد، اونا رو همراهی کرد.
پرنیان مانتوی سرمه ای روشن بلند، شلوار راسته و مقنعه ی نسبتاً بلند که تمام موهاشو پوشونده بود، تنش بود اما دوستش هستی مث پرنیان تو روزهای قبل از سفر اربعین، مانتوی صورتی تیره و کوتاه، شلوار مشکی تنگ و مقنعه ای مشکی خیلی کوتاه پوشیده و موهای نخودی رنگ جلوی سرش آزادانه در نسیم سرد دی ماه رقصان بودن.
ریحانه تصمیم گرفت غیرمستقیم و دوستانه هستی رو ارشاد کنه و خطاب به پرنیان گفت: پرنیان جان از وقتی از سفر اربعین برگشتی خیلی خانم و موقر شدی و لباس هات شخصیت پاک و بزرگت رو جلوه گر کرده. مطمئنم به خاطر احترامت به خواست خدا، نگاه سیدالشهداء هم همیشه همراهت خواهد بود.
هستی حس کرد ریحانه داره بهش کنایه میزنه. پس با لحن پر از کنایه گفت: ریحانه خانم باحجاب!! داری به من تیکه میندازی؟!
ریحانه با لبخند گفت: نه عزیزم من هیچ نظری درباره شما ندادم و نمیدم. اما پرنیان انقد موقر شده که دلم نمیاد ازش تعریف نکنم به این میگن تشویق. شما هم خانم باشخصیتی هستی و اگه لباس هاتم متناسب با شخصیتت بشه، دیگه عالی میشی.
این تعریف هستی رو از قضاوت عجولانه ش خجالت زده کرد، موهاشو به زیر مقنعه برد و تا آخر همراهیشون دیگه حرفی نزد.
🔴 (قسمت نود و شش)
همون روز عصر که دوباره سر و کله باران دم در خونشون پیدا شد ریحانه اطلاعاتی که گرفته بود رو به او گفت و تشویقش کرد برای رسیدن به هدفش یه کم بیشتر تلاش کنه.
سایت دانشکده رو هم برای دیدن نمراتش بالا و پایین کرد. نمرات بعضی از امتحانا تو سایت بارگذاری شده و بعضی دیگه بارگذاری نشده بود.
با دیدن نمراتش که همشون بین 16 و 19 در نوسان بودن ، امید و نشاط دوبرابر تو وجودش جاری شد و به امید کسب موفقیت های بیشتر و قبول شدن تو آزمون کارشناسی ارشد مشغول خوندن درساش شد.
روزها تند تند میگذشتن و امتحانا یکی یکی پشت سر گذاشته می شد.
ریحانه همچنان برخلاف میلش که دوست داشت آخرین ترم آخرین سال تحصیلی مقطع کارشناسی بیشتر در کنار دوستاش باشه، اما زمان محدودی رو در دانشکده می گذروند و بیشتر اوقات روزها تو خونه و کنار آلاء بود و باهاش حرف میزد.
حال آلاء یه کم بهتر شده و کمتر گریه می کرد و بیشتر غذا می خورد و همین باعث شد ریحانه تو روزهای برگزاری 3 امتحان آخرش بعد از بیرون آمدن از جلسه امتحان کمی بیشتر تو دانشکده و کنار دوستاش بمونه.
امتحان درس معارف اسلامی که تموم شد تصمیم گرفت به دفتر بسیج دانشجویی خواهران بره و با دوستاش که از اول شروع امتحانا اونا رو ندیده و به دفتر بسیج دانشجویی هم نرفته بود سلام و احوال پرسی کنه.
نزدیک دفتر بسیج دانشجویی برادرا که رسید، شنیدن اسمش از زبان مردی، متوقفش کرد.
برگشت و اطرافشو نگاه کرد. علی اکبر امجدیان رو دم در دفتر بسیج دانشجویی برادرا دید.
با صدای آرومی سلام کرد و پرسید: با من کاری داشتین؟
امجدیان سر به زیر جواب داد بله. اگه ممکنه در دفتر بسیج حرف بزنیم چون یه کم طول می کشه.
ریحانه لبشو گاز گرفت و گفت: بله حتماً. فقط زیاد طولانی نباشه چون زیاد وقت موندن در دانشکده ندارم.
امجدیان متواضعانه گفت: بله. چشم. بعد با دست به داخل اتاق بسیج اشاره و به ریحانه برای ورود تعارف کرد.
ریحانه اول به ساعت گوشیش بعد به اطرافش نگاه کرد.
همین که خواست وارد اتاق بشه چشمش به فرود پیرزاده و مسعود بدیع زادگان افتاد که با صدای بلند در حال صحبت و خندیدن بودن. ریحانه رو که دیدن مسعود با صدای بلند که ریحانه هم اونو بشنوه گفت: بسیجی ها خوب باهم لاس می زنن ها !!