ملکـــــــღــــه
#یاشاییش 131 گیج و سردرگم گفتم:منظورتون رو متوجه نمیشم گفت: راستش من یه مادر شوهر پیری دارم که چن
132 ملیحه خانوم گفت: مامان جان شما با اون چربی و فشار خونتون میخواین خورشت بادمجون بخورید!! اون خانوم نگاهی به من کرد و گفت: آبرو داری کن عروس بعدم بالاخره یه روزی قرار آدم بمیره این بخور نخورا بهونه است؛ و رفت سمت راهرو ملیحه خانوم گفت: مامان جان کجا!؟ گفت: یه شربت درست کنم براتون ملیحه خانوم در حالیکه بلند میشد تا بره سمت آشپزخونه آروم گفت:میبینی با این حالش حاضر نیست یه لحظه بشینه و رفت؛ صدای صحبتشون از آشپزخونه میومد یه کم که گذشت ملیحه خانوم از آشپزخونه با شربت اومد بیرون و گفت:شربتت رو بخور خنک بشی بریم وسایلتو بیاریم متعجب گفتم: الان!؟ گفت: مگه به مدیر مسافرخونه نگفتی تا ظهر از مسافرخونه میری الانم ظهر دیگه هنوز متعجب بودم که اون خانوم از کنار در آشپزخونه گفت:من ناهار نمیخورم تا برگردید یه جرئه از شربت رو سرکشیدم از جا بلند شدم با اینکه هنوز نمیدونستم اتفاقاتی که از دیروز تو زندگیم افتاده مسیر درست زندگیم هست یا نه ولی بغضی عجیب از خوشحالی تو وجودم نشسته بود تو حیاط به ملیحه خانوم گفتم: ممنونم از بابت همه چیز؛ خودم میرم وسایلمو میارم گفت:میدونی تا بری و برگردی خورشت بادمجون بدری سادات از دهن میوفته بعدم من تا بعدازظهر کاری ندارم آدرس مسافرخونه رو دادم ملیحه خانوم گفت:ممنون که قبول کردی خیالمون از طرف مامان جان راحت شد گفتم: ممنون که به من اطمینان کردید گفت:یه اطمینانی تو نگاهت داری که طرف مقابلت کار دیگه ای نمیتونه بکنه بعدم خندید و گفت: خیلی فلسفی شد نیاز به تشکر نیست راستش ماها باید ازت تشکر کنیم چون میدونم کلی زحمت میندازیم گردنت،،،،رسیدیم ملیحه خانوم گفت: بیام کمکت گفتم: نه من خیلی وسیله ندارم خودم میارم،گفت:باشه منتظرتم وارد که شدم مسافرخونچی گفت:خانم قرار نیست بری وقت نامه ات، وسط حرفش اومدمو گفتم: چرا اتفاقا اومدم وسایلمو ببرم؛ خوشحال رفتم سمت اتاقم شروع کردم به بستن چمدونم اشکام همینجور سرازیر بود و همینطور گریه میکردم با صدای بلند خدا رو بخاطر اینکه اینجوری هوامو داشته شکر میکردم گوشیم زنگ خورد الهه بود همونجور با گریه موضوع رو براش تعریف کردم الهه پا به پام گریه کرد و گفت:خداروشکر ، اومدم پایین ملیحه با دیدن وسایلم گفت: همه ی وسایلت همینه گفتم: بله گفت:دختر تو چطوری میخواستی بدونه وسیله خونه بگیری گفتم: نمیدونم فقط اینکه نزدیک سپهر باشم برام مهم بود گفت:مطمئن باش هر کس مصمم باشه وپشتکار داشته باشه خدا هم بهش کمک میکنه برگشتیم به خونه ی بدری سادات، حس امنیت عجیبی وجودمو گرفته بود دم راهرو ملیحه خانم گفت:... 🌼🌼🌼🌼🌼