🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
داستان نصرت
#ارسالی_اعضا
سلام یاس عزیزم
خانوما درد دلهاشونو میفرستند از زندگیاشون میگن همشون فکر میکنند که غم اونها بزرگترین غم هست
من یه دختر روستایی هستم
تو روستای ما دخترها را نهایت ۱۴__ ۱۵ سالگی شوهر میدن
ولی من قسمتم نبود
من رنگم تیره است لاغرم اعضای صورتم متناسب است
موهای فرفری وز وزی دارم
شاید به خاطر این تیپ و قیافهام بوده
یا شایدم فقیر بودنمون بود که کسی خواستگاری نمیاومد
ما هفت خواهریم همه خواهران به موقع ازدواج کردن
بگذریم از اینکه هیچ کدوممون تو زندگی موفق نشدیم
خوشبخت نشدیم
با اینکه قیافهام بد نبود خواستگار نداشتم
فقیر بودیم ولی من سرزنده و شاد بودم
همیشه تو باغ و صحرا تو حال و هوای خودم بودم
ولی این مردم به قدری وزوز کردن که غم عالم تو دل مادرم نشست
هر روز غصه میخورد که چرا کسی منو نمیگیره
هر چی بهش میگفتم من راضیم عصبانی میشد میگفت تو چی میفهمی
تا اینکه پسر یکی از اقوام دورمون به اسم نصرت به خواستگاریم اومد
تو روستا میدونستن که نصرت کم عقل
ساده لوحه واسه خودش دلخوشه
دیوونه نبود ولی عادی هم نبود
من از بچگی شاهد بودم که همه مسخرهاش میکردن و ازش سو استفاده میکردند
عمم گفت هرچی باشه یه مرده میتونه از پس یه زن و چند تا بچه بر بیاد
حرف مردم پشتمون
نزدیک ۳۰ سالته
هم سن و سالهای تو دارن دخترشون رو شوهر میدن
اینقدر گفتند و گفتند و گوش مادر ساده لوح و پدر پیرم رو پر کردند که مجبورم کردن زن نصرت بشم
اوایل خیلی مخالفت کردم ولی عمه و مامان گفتن میگی کم عقل چه بهتر سوارش میشی تو میشی رئیس خونه
هرچی تو بگی همون میشه
نصرت اهل کاره مثل چی کار میکنه
با اینکه دلم راضی نبود ولی دیگه از جنگیدن خسته شدم
بعد از دو ماه کشمکش بالاخره بله را دادم
و خیلی زود بساط عروسیمون جور شد
نصرت مرد بدی نبود به قول عمه مرد کاری بود
و زندگیمون میچرخید
تصمیم گرفته بودم به قول عمه خودم کنترلش کنم
خودم مدیریتش کنم
اون موقعها گوشی نداشتم ولی تو تلویزیون و رادیو چیزهایی راجع به سیاستهای شوهرداری شنیده بودم
من هیچ اعتقادی به حرف قدیمییها نداشتم
با اینکه سوادم کم است
شش ماه اول زندگیم همه چیز خوب پیش میرفت
تا اینکه برادر شوهرم که تهران زندگی میکرد نتونست از پس هزینهها بر بیاد
و به روستا برگشت
جاری من اهل همین روستاست
ولی تو چند سال زندگی تو تهران به قدری عوض شده بود که هیچ کس باورش نمیشد
جاریم یک دختر و یک پسر داشت
خونه ما دیوار به دیوار خونه اونا بود
یک روز که شام منزل اونا بودیم متوجه شدیم که ماهواره دارند
و تصاویر و فیلمهای ماهواره هم که خودتون میدونید
برادر شوهرم وقتی دید که نصرت از ماهواره خوشش اومده گفت یه سیم میندازم خونتون شما هم ماهواره نگاه کنید
راستشو بگم من هم بدم نیومده بود
با خوشحالی قبول کردیم
ولی ای کاش قبول نمیکردم
همان روزا نصرت گوشی هوشمند هم خرید
از همان روز بود که آرام آرام اخلاق نصرت فرق کرد
دیگه اون مرد ساده لوح آرام نبود
ادای مردهای توی ماهواره را در میآورد
وقتی دیدم اثرات بدی روی نصرت داره سیم رو قطع کردم و اجازه ندادم بیشتر از این زندگیم نابود بشه
ولی بعد از این ماجرا نصرت نسبت به من خیلی سرد شده بود
اصلاً انگار منو نمیدید
حتی ایراد هم میگرفت
و حرفهایی از نصرت میشنیدم که باورم نمیشد این حرفها رو نصرت میزنه
شک کرده بودم که پای زن دیگری در میان است
تصمیم گرفتم زیر نظر بگیرمش
روزها که به صحرا میرفت گاهی یواشکی خودم رو به هر زحمتی که بود به صحرا میرساندم
تا ببینم که آیا اونجاست یا نه
تا اینکه فهمیدم شب ها بعد از اینکه من میخوابم بی سر و صدا به طویله میرود
نمفهمیدم برای چی
تا اینکه یک شب وقتی در طویله را بست روی علف چین رفتم و از پنجره کوچیک طویله نگاه کردم
تا ببینم هر شب بعد از خوابیدن من به طویله میرود
ولی با چیزی که دیدم زبانم قفل شده بود نصرت....
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃