#داستان_کوتاه
سرطان به قلم
#یاس
خیلی زود روند درمان با وجود مقاومتی که میکردم شروع شد
اول از همه جراحی و بعد شیمی درمانی های مکرر
اوایل همه دلسوزی می کردند خوب آخه دلسوزی هم داره یکی مثل من سارا همه چیز داشت
الان چی
دیگه چیزی نداره
سینا هم باورش نمی شد چند تا از دکترای داخلی و خارجی برد
ولی فایده ای نداشت تشخیص همان بود و همه یک حرف می زدند
_ باید هرچه زودتر درمان شروع بشه
خوب راستش تا یه مدت ناامید بودم
وقتی از اتاق عمل خارج شدم همه دورم کرده بودن
من هم نای نفس کشیدن نداشتم
سردرد بدی که داشتم جانم را میگرفت
باعث شد داد بزنم و همه رو از اتاق بیرون کنم
حتی مامانم هم قبول کرد و چون بیمارستان خصوصی بود مامان خیالش راحت بود
مجبور شد به خونه برگرده
قرار بود بعد از عمل شیمی درمانی شروع بشه خود من میل به زندگی نداشتم
این سوال که مدام توی ذهنم تکرار میشد
چرا من چرا من
تا چندی پیش حالم همون جور بود
ولی برای اطرافیان کم کم عادی شد
فقط منو مامان و بابا بودیم که هر لحظه انگار داغ این درد برایمان تازه می شد
دوستان یکی یکی محو شدند
چون دیگه حال رستوران رفتن کافی شاپ و بازار رو نداشتم که براشون خرج کنم حتی اونی که خیلی دوسش داشتم فکر میکردم خیلی پایه است فراموشم کرده بود
ولی اون ها دوست بودن دیگه یکی از یکی غریبه تر
فقط اسم دوست رو یدک می کشیدن
دردم موقعی کاری شد که رابطه سینا و منشی شرکت لو رفت
از محبت های هر ثانیه ای و گریه های یواشکی مامان خسته شده بودم
بی خبر پا شدم تا به خونه خودم برم
وقتی رسیدم
با دیدن کفش های قرمز ورنی ضربان قلبم بالا رفت
سینای من همون که اهل مهمانی بازار دور دور نبود همون که همیشه سرش توی حساب و کتاب بود چنان خنده های مستانه ای مییزد که صدایش کل خانه را گرفته بود
فهمیدن ماجرا کار زیاد سختی نبود
و موقعی نمک به زخم پاشید که حاشا نکرد
شاید فکر میکرد من که رفتنی هستم پس پیگیر طلاق و چیزهای دیگه نمیشم
همین طور هم شد سرمو پایین انداختم و دوباره راه رفته را برگشتم و به هیچکس حرفی نزدم تا اینکه....
┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅
◍⃟🍃♥️
@khalaghiyat_idea