🍃🍃🍂🍃
با صداي سرفه مصلحتي به خودمون اومديم و فوري خودم روازمیلاد جدا كردم…
ديدن مهراد و محيا ، كافي بود واسه سرخ و سفيد شدن من…
شروع كردم تند تند و هول زده تعارف كردن كه بيايد تو…
مهراد و محيا زير زيركي ميخنديدن…
بچه ها اومدن داخل ، من بدو بدو رفتم توي اشپزخونه …محيا خودشو بهم رسوند و گفت
+دخترررر ميزاشتي برسين به هم…بعد ....!!!
-عههه بي ادب
+من بي ادبم ؟! يا تو ؟
محيا چايي هاروریخت و برده بود…رفتم كنار بچه ها و كنار ميلاد نشستم …همين كه نشستم دستشو قفل كرد توي دستم و با لبخندي جون دوباره بهم داد…
چند دقيقه كه گذشت مهراد صداشو صاف كرد و گفت
+باران…تمام حرفايي كه لازم بود به ميلاد بگم گفتم …من ديگه وجودم خاليه خالي…خالي از كينه و عقده…خالي از كثيفي…خالي از هر چيز بد…و الان تمام روحم پر شده از عشق به محيا…و علاقه و محبت به برادرم و خواهرم …
من به دست و پاي ميلاد افتادم …كه منو ببخشه …ميدونم كه بد كردم …ولي ميلاد بزرگي كرد و منو بخشيد …
ميلاد ميون حرفش پريد و گفت
+داداش نزن اين حرفو …هر چي بودن تموم شده …اشتباه بوده …و مهم اينه كه تو اشتباهتو فهميدي…قسمت اين بوده كه الان تو و محيا هم كنار هم باشين…
مهراد لبخندي زد و گفت
+باران …ابجي منو ميبخشي؟!
لبخندي بهش زدم و گفتم
-داداش گلم فراموش كن…پاك كنيم گذشته رو ..بريزيم دور…از امروز تو اول از همه داداش ميلاد هستي كه ميلاد هم عزيز منه…عشق منه …همه زندگي منه …پس تو هم برام با ارزشي…و از سمت ديگه تو عشق كسي هستي كه توي اين مدت پناهم بود…خواهرم بود…خانواده بود …حاميم بود…پس از اين سمت هم جايگاه ويژه اي داري …پس بدون از امروز تو هم خانواده مني…برادر مني …
خنده اي كردم و واسه اينكه جو از حالت جدي خارج بشه گفتم
🍃🍃🍃🍂🍃