ملکـــــــღــــه
ولي از ترس از دست دادن زندگيم، سعي كردم هر جوري شده به خودم بيام…شروع كردم دوباره كم كم كاري شركت رو
همه خوشحال بودن …اومدن همگي داخل و دور هم نشستن … شروع كرديم صحبت كردن …يكمي كه گذشت احمد اقا گفت +خوووب خوووب حالا همگي ديگه ساكت باشيد تا من حرفمو بزنم .. همه لبخند روي لباشون بود و فقط من بودم كه گيج و منگ داشتم نگاهشون ميكردم … احمد اقا نگاهي بهم كرد و گفت +خوب باران خانوم ، شما ميدوني كه توي اين جمع ، واسه همه ما خيلي عزيز هستي ، مدت ها بود كه خوب به خاطر يك سري مشكلات حال و روز خوبي نداشتي …و ما هم همگي حالمون از حال بد تو ، بد بود …ما مدت ها نشستيم و فكر كرديم …دلمون ميخواست كاري كنيم كه بتونيم حال تورو خوب كنيم ، حتي من رفتم و با يه دكتر صحبت كردم … خلاصه ، سرتو درد نيارم ، ما تصميم گرفتيم از اينجا بريم… سكوت كرد …و من متعجب نگاهش كردم …از كجا بريم ؟! اولين سوالي بود كه توي ذهنم اومد … احمد اقا يه ليوان از چاييشو خورد و ادامه داد: +باران جان ، دلم نميخواد يه سري مسائل رو يادت بيارم..ولي خوب قطعا فراموش نميكني…تو توي شرايط خيلي بدي اومدي دبي…غم زيادي توي دبي تجربه كردي…درسته كه خوشي و خوبي هم زياد داشتي، ولي ما احساس كرديم ، دور از شدن از يك سري مسائل و غم هاي گذشته واسه تو خيلي ميتونه خوب باشه …و ما همه با هم تصميم گرفتيم واسه خوشحال كردن تو، واسه تغيير روحيت، كلا مهاجرت كنيم ، همگي با هم بريم تركيه … باورم نميشد..يعني قرار بود همه با هم از اينجا بريم؟! اين كه خيلي خوب بود…من واقعا از اونجا متنفر بودم…اگر مونده بودم چون نميخواستم كارم رو از دست بدم …ميخواستم كنار ماني باشم …و ميخواستم كنار كسايي كه دوسشون داشتم باشم… احمد اقا صداشو صاف كرد و گفت +خوب حالا ادامه حرفم …واقعيت همه ما به هم خيلي وابسته هستيم …كاري كه من چند وقتيه دارم انجام ميدم اينه كه يه ملك خيلي بزرگ توي تركيه داشتم …اين ملك رو شروع كرديم به ساختن.. نكته قشنگ ماجرا اينه كه ، ما الان يه خونه داربم …كه محوطه خيليييي بزرگ و باحالي داره …و خونه هاي هممون داخل اون محوطه هست …ميتونم بگم واسه اينكه همه دور هم باشيم و به هم نزديك باشيم ، يه بچه شهرك درست كرديم ، كه داخلش چند خونه ويلايي هست …و ما ميتونيم از اين به بعد همه توي نزديكي هم زندگي كنيم … چشمام از تعحب گرد شده بود…چه ايده باحالي بود…چقدر واسم جالب و رويايي بود…يعني همه توي خونه هاي خودمون بوديم ، ولي خيلي نزديك به همه عزيزانم …از اين بهتر نميشد … داشتم از شدت ذوق و هيجان سكته ميكردم كه دوباره احمد اقا گفت +و ادامه ماجرا اينكه ، توي اين مدت مدارك پزشكي شمارو باران خانوم ، فرستاديم تركيه ، يه دكتري بود اونجا ، كه خوب تعريفشو زياد شنيده بودم ، تونسته بود چندين مورد موارد مثل شما رو مادر كنه ، ايشون مدارك رو ديدن … به اندازه ٥٠،٦٠ دزصد به ما اميدواري دادن ، كه احتمالا شما بتوني مادر بشي…ما هم اين تصميم رو گرفتيم كه همه نزديك هم باشيم ، كه واسه مراقبت از شما مشكلي نباشه … دوست داشتم از خوشي جيغ بكشم …فرياد بكشم …دستمو گرفته بودم جلوي دهنم و گفتم -وااااي باورم نميشه ….وايييي اينا همش خيلي عاليه …شوكه شدم اصلا تميدونم چي بگم…. همه نشسته بودن و با لبخند نگام ميكردن …احمد اقا گفت +واقعيت ما مدت هاست درگير اين كارا هستيم همگي…ولي خوب نخواستيم حرفي بهت بزنيم …گفتيم اول همه چي معلوم بشه …قطعي بشه بعد به تو بگيم …كه اگر موردي نشد ، اذيت نشي… و سكوت كرد… با خودم فكر كردم اين بود پس علت اون پچ پچ ها…دوست داشتم بلند شم وسط خونه بپر بالا و پايين …با صدايي كه از شدت هيجان ميلرزيد گفتم -واااي از همتون ممنونم …شما ها بهترين خانواده اي هستيد كه خدا تونست به من بده … ميلاد فوري گفت +تشكر رو بايد از احمد اقا بكني…تمام اين كارا برنامه ها، زحمت ها ، روي دوش احمد اقا بوده…احمد اقا ترتيب كاراي انتقال همه مارو داده اگه ايشون نبود ، عمرا كارا انقدر سريع انجام نميشد… احمد اقا همه كاراي رو خودش ماشاالله يه تنه انجام داده… لبخندي اومد روي لبم …من هميشه ممنون احمد اقا بودم … بازم از احمد اقا تشكر كردم …ديگه اين سري كولاك كرده بود… خلاصه همه دور هم نشسنيم ، شروع كرديم برنامه ريزي كردن.. بايد شروع ميكرديم جمع و جور كردن، واسه اينكه بريم .. وااي اصلا از فكر كردن بهشم، دلم غرق شادي ميشد…توي دلم حس ميكردم ، دور شدنم از اين مكان ، باعث ميشه كه ديگه هيچ موقع غم و غصه سراغم نياد…حسم نسبت به اين داستان خيلي خوب بود …دلم غرق خوشي بود…شاد بودم …احساس ميكردم دوباره اميد توي دلم زنده شده …چندين اتفاق خوب و جالب در حال رخ دادن بود …به قدري خوشحال بودم دوست داشتم برم توي كوچه و خيابون فرياد بزنم و همه مردم رو توي خوشيم سهيم كنم …. 🍃🍃🍂🍃