پارت ۱۳
#جواهر
دستهامو بسـ.ـتن و روی زمین انـ.ـ.ـداختن ...
تمام چـ.ـ.ـادر و روبندمو نـ.ـ.ـفتی کردن و ملا بالا سـ.ـ.ـرم ایستاد و گفت : امشب مصیبت ها خاموش میشه ....
دستشو رو صورتش گذاشت و گفت : شام غریبان صفر ...
دا_د ز_د: ببرینش ...
روی تـ.ـ.ـابوت انداختنم و میبردن ...
همه ایستاده بودن و تماشا میکردن ...
مادرم پشت سر تـ.ـ.ـابوت میدوید و التماس همه میکرد ....
صدای نـ.ـ.ـاله ها نزدیکتر و نزدیکتر میشد ...
لـ.ـ.ـرزه ای تو تـ.ـ.ـنم بود که حتی نمیتونستم اروم بگیرم ...
دنـ.ـ.ـدون هام بهم میخـ.ـ.ـورد و از تـ.ـ.ـرس سو_حـ.ـ.ـتـ.ـ.ـن و تـ.ـ.ـرس اون خونه مـ.ـ.ـر_ک رو جلوتر میدیدم ...
درب اون خونه خـ.ـ.ـرابه رو باز کردن ...
در صدای حـ.ـ.ـیع میداد موقع باز شدن ...
منو داخل بردن و روی زمین انـ.ـداختن ...
همه میتـ.ـر_سیدن و با عجله بیرون رفتن ...
نمیتونستم از تـ.ـ.ـابوت جدا بشم به اون بسته شده بودم ...
نفس کشیدن هم اونجا سخت بود ...
صداها انگار کنار گوشم بود و چشم هامو محـ.ـ.ـکم بسته بودم ...
حـ.ـ.ـرارت رو حس میکردم خونه رو اتـ.ـ.ـیش ز_دن ...
صداها بدتر و بیشتر میشد ...
صدای اشنایی رو میشنیدم که میخواست خودشو به داخل اتیـ.ـ.ـش بندازه و نمیزاشتن ...
اون مادرم بود ....
دو_د غلیظو کلـ.ـ.ـفتی همه جارو برداشته بود ....
نمیتونستم نفس بگـ.ـ.ـشم و قبل سو_حـ.ـ.ـتن از خـ.ـ.ـفگـ.ـ.ـی مـ.ـ.ـیمردم...
اشهدمو گفته بودم و منتظر بودم ...
شعله ها زبونه میکشید و همه جارو میسو*وند ...
گوشه چـ.ـ.ـادرم شعله گرفت و دیگه حرارت بهم رسیده بود...
دستی رو دیدم که به طرفم اومد و گره های طناب رو باز میکرد ...
چشم هام درست نمیدید و نمیتونستم ببینم کیه ...
تـ.ـ.ـ.ـرسیدم شاید اجـ.ـ.ـ.ـنه بود ...
خواستم فـ.ـ.ـریاد بزنم ولی زبـ.ـ.ـونم نمیچرخید ...
داستان زیبای جواهر👇👇👇
┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅◍⃟
بزن رو لینک گلی جانم تا در کنار هم باشیم
♥️https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787