ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 دلانه‌ی جواهر... 🍃🍃🍂🍃
پارت ۱۳ دستهامو بسـ.ـتن و روی زمین انـ.ـ.ـداختن ... تمام چـ.ـ.ـادر و روبندمو نـ.ـ.ـفتی کردن و ملا بالا سـ.ـ.ـرم ایستاد و گفت : امشب مصیبت ها خاموش میشه .... دستشو رو صورتش گذاشت و گفت : شام غریبان صفر ... دا_د ز_د: ببرینش ... روی تـ.ـ.ـابوت انداختنم و میبردن ... همه ایستاده بودن و تماشا میکردن ... مادرم پشت سر تـ.ـ.ـابوت میدوید و التماس همه میکرد ‌‌‌‌‌.... صدای نـ.ـ.ـاله ها نزدیکتر و نزدیکتر میشد ... لـ.ـ.ـرزه ای تو تـ.ـ.ـنم بود که حتی نمیتونستم اروم بگیرم ..‌. دنـ.ـ.ـدون هام بهم میخـ.ـ.ـورد و از تـ.ـ.ـرس سو_حـ.ـ.ـتـ.ـ.ـن و تـ.ـ.ـرس اون خونه مـ.ـ.ـر_ک رو جلوتر میدیدم ... درب اون خونه خـ.ـ.ـرابه رو باز کردن ..‌. در صدای حـ.ـ.ـیع میداد موقع باز شدن ... منو داخل بردن و روی زمین انـ.ـداختن ... همه میتـ.ـر_سیدن و با عجله بیرون رفتن ... نمیتونستم از تـ.ـ.ـابوت جدا بشم به اون بسته شده بودم ... نفس کشیدن هم اونجا سخت بود ... صداها انگار کنار گوشم بود و چشم هامو محـ.ـ.ـکم بسته بودم ... حـ.ـ.ـرارت رو حس میکردم خونه رو اتـ.ـ.ـیش ز_دن ... صداها بدتر و بیشتر میشد ... صدای اشنایی رو میشنیدم که میخواست خودشو به داخل اتیـ.ـ.ـش بندازه و نمیزاشتن ... اون مادرم بود .... دو_د غلیظو کلـ.ـ.ـفتی همه جارو برداشته بود .... نمیتونستم نفس بگـ.ـ.ـشم و قبل سو_حـ.ـ.ـتن از خـ.ـ.ـفگـ.ـ.ـی مـ.ـ.ـیمردم‌... اشهدمو گفته بودم و منتظر بودم ... شعله ها زبونه میکشید و همه جارو میسو*وند ... گوشه چـ.ـ.ـادرم شعله گرفت و دیگه حرارت بهم رسیده بود... دستی رو دیدم که به طرفم اومد و گره های طناب رو باز میکرد ... چشم هام درست نمیدید و نمیتونستم ببینم کیه ... تـ.ـ.ـ.ـرسیدم شاید اجـ.ـ.ـ.ـنه بود ... خواستم فـ.ـ.ـریاد بزنم ولی زبـ.ـ.ـونم نمیچرخید ... داستان زیبای جواهر👇👇👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅◍⃟ بزن رو لینک گلی جانم تا در کنار هم باشیم ♥️https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787