ملکـــــــღــــه
#رسوایی کنکاش در گذشته . خیلی سوال ها در زندگی ا م بی جواب مانده بود . مثلاً چرا هیچ گاه خان جون ا
بود. آقا بهروز یک بار سراغش را گرفت و وقتی گفتم خواب است دیگر پی اش را نگرفت . سمیرا سفره را به دستم داد . -بهار جان پهن کن سفره رو ساعت هشت باید بریم مسجد دیر شده . باز هم آن چادر سنگین را به سر کشیدم . آن مهمانان محلی رفته بودند و فقط فهیمه خانم و خانواده اش مانده بودند. توران خانم ابرو گره کرده، رفت و آمدم را رصد می کرد. علی ماهان را در آغوشش کشیده بود و به سمیرا اصرار می کرد چاره ای برای گریه های بی وقفه ی ماهان بکند و سمیرا از فرط خستگی سرخ و کلافه شده بود . کبری خانم این بار نیز برای کمک آمد. سفره خیلی شاهانه و مجسلی نبود. یک شام ساده تنها محتویات سفره بود. نه سالاد بود و نه دسر و پیش غذا... خورشت قیمه و برنج و ماست و کمی ترشی...یک غذای ساده و عجله ای... که البته بوی غذا در خانه پیچیده بود . آقا بهروز با تعارف مهمان ها را به سمت سفره فرا خواند. به آشپز خانه بازگشتم و پارچ آب را که جا مانده بود، برداشتم . با گذاشتن پارچ، کبری خانم با لبخند به سویم نگاه کرد . -بهار جان مادر، بی زحمت خودت برو عمران رو صدا بزن بیاد . کمر راست کردم و چشمی گفتم واژه ی مادر کمی حالی به حالی ام کرد. اگر مادرم بود حالا جای من اینجا نبود، خیلی وقت ها کمبودش را در زندگی احساس کردم. نبود تا حرف ها و ترس های دخترانگی ام را به او بگویم، نبود و بی رحمانه همان شروع زندگی تنهایم گذاشته بود . با صدای سمیرا، از افکارم بیرون آمدم و آن ها را به اعماق ذهنم فرستادم وایستا بهار منم بیام، پوشک ماهان رو باید عوض کنم هنگام بالا رفتن از پله ها، سامان و ساسان از کنارمان گذشتند. سعی کردم به ساسان بی تفاوت باشم، پسری که هزاران موج منفی از وجودش زبانه می کشید . سمیرا مقابل اتاقی که ظهر آن را بی هوا باز کرده بودم ایستاد . -تو برو عمران و صدا کن، من به مهسا خبر... حرفش تمام نشده بود که در اتاق کناری باز شد و مهسا با چشمانی سرخ و پف کرده به چارچوب تکیه داد . -من گشنم نیست، مسجدم نمیام عروس عمو به مامانم بگو . صدایش گرفته بود، مهلتی نداد سمیرا چیزی بگوید در را بست و صدای چرخش کلید آمد . ابروهای بالا رفته ی پریسا و گنگی اش با گریه ی ماهان به حالت قبل بازگشت. گویا هیچ چیز بین مهسا و سامان خوب پیش نمی رفت. ** در را به آرامی باز کردم، اتاق به واسطه ی نوری که از راهرو می آمد، روشن شد عمران دمر روی زمین خوابیده بود و سرش از بالشت پایین افتاده بود. چشمی چرخاندم، پریز برق را نمی دیدم . در را نیمه باز رها کردم و جلو رفتم. خم شده و دو دستم تکیه زانوانم دادم . -عمران... عمران پاشو... هومی گفت و کمی سرش را بالا آورد، سیاهی هایش غرق خواب بود ند . -پاشو بریم شام . چرخشی کرد و دستش را در هوا چرخاند و در آخر سر انگشتانش ساعدم را گرفت که مجبور به نشستنم کرد . -بیا بخواب من گشنم نیست . نفسم را کلافه بیرون دادم . -منم خوابم نمیاد گشنمه پاشو... چشمانش بسته بود اما لب هایش کش آمد و دستم را کشید . -بیا ببینم . -عمران.. -ولم کن کمرم درد می کنه، بزار پاشم . صدای عصبی ام که نامش را می خواند، در اتاق پیچیده بود که رهایم کرد . -دیگه رو نگیر. سری بعد کارای دیگه میکنم این سری هم تخفیف دادم بهت... با تلخی نگاهش کردم که چشمکی حواله ام کرد دلت خوب شد؟ از ظهر اون پایین چیکار میکردی؟ تنم را بالا کشیدم و سرم را روی بالشت گذاشتم . -نه درد می کنه، به سمیرا کمک می کردم مهمون دارید . اخم هایش را در هم کشید . -با این حالت؟ کسی جز تو نبود پاشه کار کنه؟ توجه اش... آخ از آن نگرانی ها داشت که کسی تا به حال به خرجم نکرده بود. قلب بی جنبه ام ولوله ای به پا کرده بود که نهیبی به خود ساده ام زدم. " اون به فکر انتقامه جدی نگیرش" با سکوتم نوک انگشتش را روی دماغم زد . -کجا سیر می کنی بچه، اون مردتیکه پایینه؟ موهایم را کنار زدم . -ساسان؟ دستش بند چانه ام شد . -برا تو آقا ساسانه ! -آره پایینه . نکن عمران... -گفتم دلبریات پدر در میاره؟ لحنش سوالی بود اما من جوابی برایش نداشتم. گفته بود و من اهمیتی نداده بودم . اصلأ کدام دلبری؟ به قلم پاک 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88