.
#رسوایی
تنش را بالا کشید و سر روی بالشت گذاشت .
-ترجیح میدی خودت با زبون آدمی زاد بگی یا خودم از زیر زبونت بکشم؟
سرم را به اجبار دستانش روی بازویش گذاشتم. در پیشش بی کسی ام را بیشتر احساس
می کردم. آن گذشته ی لعنتی درد می کرد، نگذشته بود و نمی گذشت...
کبری خانم از دهانش در رفت و گفت که طبق گفته های زن عمو نرگس، عقد رسمی
عباس و سعیده ماه بعد بود اواخر آذرماه ...
شاید پریشانی قلبم و بهانه گیری های گاه و بی گاه این روز هایم از آن خبری بود که
به محض شنیدنش چیزی در وجودم فرو ریخته بود. آسان نبود گذشتن و این طور که
مشهود بود من نگذشته بودم .
سخت نبود حرف زدن.
-من میخوام یکی دوستم داشته باشه واقعی، از همونا که دروغ نمیشه بعدش جدایی
نیست. مثل سمیرا و علی، مثل خیلیای دیگه از بلاتکلیفی خستم از این که نمیدونم فردا
چی میشه خستم .
داغی اشک هایم صورتم را خیس کرده بود
-تو منو داری .
نداشتمش، در ظاهر داشتم و در باطن یک حفره ی عمیق از جای خالی اش بر دلم مانده
بود .
-ندارم، من و تو هیچیمون واقعی نیست. هیچوقت پیشم نیستی، همیشه بیرونی، نگرانهمه هستی جز من، همش داد میزنی دعوام می کنی، من ازت می ترسم .
تک خنده ای کرد ، زخم دلم سر باز کرده بود و محال بود کوتاه بیایم .
-بیا بالا حرف بزن چرا قایم شدی؟
وقتی سکوتم را دید، سرم را بیشتر به سینه اش فشرد .
-من همینم دختر حاجی، از اولشم بودم بدتر از اینا هستم که میبینی، مراعاتتو میکنم
ولی خب نمیشه از دستم در میره، خیلی شبیه پدرتی، شبیه بهنامی شبیه آدمایی هستی
که ازشون بدم میاد خیلی وقتا شده دلم می خواست گردنتو بشکنم چون عین اون لعنتیا
حرف می زدی و می خندیدی...
دمی عمیق گرفت و با صدایی بم و خشداری که دلم را می لرزاند گفت :
-سر چشات باختم فقط، هر بار که نگام کردی فهمیدم نگات از جنس اونا نیست سخته
دختر حاجی، سخته بزنم زیر قول و قرارام و روزگارتو سیاه نکنم ازم بیشتر از این نخواه
دوست داشتنت کار من نیست و نمی تونم دوست داشته باشم ولی میمونی تا تهش جات
همین جاست پیش من وسلام .
دست روی سینه اش گذاشتم و هق هق های ریزم را به گوشش کشاندم. دوستم نداشت
و من چاره ای جز آن که کنارش بمانم نداشتم چه تلخ بود این گونه ماندن...
پتو را کنار زدم و از میان پلک های نیمه بازم اتاق را از نظر گذراندم . عمران نبود و در
اتاق نیمه باز مانده بود. سر درد ناشی از گریه هایم را حتی خواب هم تسکین نداده بود .
پاهایم از را تخت آویزان کردم و سرم را میان دستانم فشردم. موهای پریشان اطرافمپخش شده بود که قدم هایی نزدیکم شد .
-خوبی؟
عمران بود، روی دو پا نشست و گیسوانم را پشت گوشم هدایت کرد .
-سرت درد می کنه؟
لب های خشک شده ام را تکان دادم .
-آره .
صدایم گرفته بود و نگاهم از دلخوری لبریز بود. کمر راست کرد .
-پاشو بیا یچیزی بخور، بعدش قرص بخور .
به سوی سرویس رفتم. شستن دست و صورتم با آب سرد کمی چشمانم را باز کرد،
چشمانی که سرخ و متورم شده بودند .
مسیرم حیاط بود او بی آن که نگاهش را به پشت سرش بدوزد وارد آشپزخانه شد. در
ورودی خانه را بستم و روی پله ها نشستم. هوا برای کشیدن کم داشتم .
بیشتر حالت بازنده ها را داشتم، آدمی که تلاش کرده بود بسازد و به یک باره فرو ریخته
بود . من همان بودم همانی که دویده بود تا برسد غافل از آن که این راه نقطه ی پایانی
نداشت .
هوای ابری پاییز و دل گرفته ام چقدر وجودم درد می کرد .
کل شب را گریه کرده بودم. نمی دانم چرا انتظار داشتم بگوید مرا دوست داشت نه
نداشت هیچ کس مرا دوست نداشت
به قلم پاک
#حدیث
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88