ملکـــــــღــــه
#رسوایی این زن زیادی از حد بد بود . علنا می گفت با طلاق آرزو ما هم باید طلاق بگیریم. پچ پچ هایش ب
کجا بریم آخه؟ دستم را گرفت و به دنبال خودش کشید . -داریم میریم قبرستون زود باش . وحشت زده به دنبالش رفتم . صبح بعد از آن که پلیس آمده و سراغش را گرفته بود همین قدر دست پاچه و عصبی بود. خودش را در اتاق حبس کرده بود و تماس هایش لحظه ای قطع نشده بود . پول در حسابش نبود و فردا موعد چک هایش بود. دو نفر از طلبکارانش صبح همراه با پلیس به دنبالش می گشتند و دو باری به باشگاه و خانه سر زده بودند اما بدترینش فردا بود . هنگف ترین چک اش فردا صبح باید در بانک پاس می شد و دیناری در ته حسابش نبود . این ها را از میان فریادهایش بر سر عماد در پشت گوشی شنیده بودم . با تمام غرورش طلب پول از مادر و عمویش کرده بود و در عین ناباوری دست رد به سینه اش خورده بود. توران خانم را نمی دانم اما آقا بهروز به تازگی از خرج و مخارج عروسی مهسا بیرون آمده بود و برای تهیه ی این پول زمان لازم داشت چیزی که عمران اصلا نداشت . همین دقیقه پیش هم گویا به یکی از دوستانش رو انداخته بود که با جواب منفی رو به رو شده بود . هوای سرد اوایل زمستان با دستان گرم او همخوانی نداشتند. تمام سعی اش را می کرد که در اعصاب خوردی اش هوای مرا داشته باشد. به کمکش روی صندلی جلو نشستم و او در را کوبید. با جا گرفتنش روی صندلی بلافاصله استارت زد و با کمی ریز بینی به این طرف و آن طرف کوچه دور زد و از کوچه ی مقابل بیرون رفت . رد گم کنی می کرد شاید هم فرار از دست طلبکارانی که لحظه ای صبر نداشتند . -با فرار کردن که نمیشه . وارد کوچه ی تنگ و باریک شد . -فرار نکنم باید چند ماه بیوفتم حلفدونی، من نباشم کسی واسم کاری نمی کنه باید خودم این پولو جور کنم . حق داشت. با چیزهایی که امروز من دیدم خوب درکش می کردم. او هیچ کسی را نداشت و به پشتوانه ی آن قرار داد کوفتی که تقریبا تمام شده بود این همه چک کشیده بود و حالا به لطف برادرم نه قراردادی در کار بود و نه پولی... با سرعت زیادی که داشت کمربند را بستم و کمی به طرفش چرخیدم هنوز صدایم گرفته بود . -اما آخه چجوری؟ با حرص لایی کشید و به ماشینی که با رعایت قوانین در حال گذر بود فحشی نثار کرد باشگاه و خونه رو میفروشم . با ترمز ناگهانی اش به جلو پرتاب شدم که از شانس خوبم کمی پیش کمربند را بسته بودم . -خونه رو؟ ! هومی گفت و مسیر خارج شهر را در پیش گرفت. به عقب چرخیدم و از روی صندلی کاپشنش را چنگ زدم. هول هولکی بیرون آمده بودیم و آشکار بود تا زمانی که عمران بتواند طلب هایش را پاس کند ویلان و سیلان می ماندیم . جاده تاریک بود و در سکوت صدای نفس های کش دار او می آمد . نام عماد روی صفحه ی گوشی اش افتاد. مرد منفوری که در همه حال از او بیزاری می جستم. صدایش در ماشین پیچید . -جور نشد عمران، سند کارگاه هم گرو بانکه نمیشه فروختش میمونه همون خونه و باشگاه . عمران منتظر همین بود که تمام امیدش نا امید شود و شد . -به جهنم که نشد دکمتو بزن . تماس را قطع کرد و پا روی پدال فشرد. این مسیر برایم آشنا بود. کمی جلوتر پا روی ترمز کوبید و ماشین را کنار کشید. حتی با وجود پنجره ی باز هنوز تنش کوره ی آتش بود و عصبانیت و گر گرفتی اش سرد نشده بود . در را باز کرد که بی اختیار جلو کشیدم -کجا میری؟ پیاده شد و سوالم را بی پاسخ گذاشت. اینجا را خوب بلد بود که کمی جلو رفت و دست روی تکه سنگ گذاشت و سرش را جلو برد. در پس صدای باد، شرشر آب نیز رخنه کرده بود. بر خلاف میلم پیاده شدم . ماشین ها با سرعت زیادی از کنار جاده می گذشتند . با صدای قدم هایم عقب کشید و سرش را تکان داد. آب از سر و صورتش می چکید . -بشین تو ماشین سرده . سرتقانه باز هم جلو تر رفتم . -سرما میخوری . نوچی کرد . سرمای آبی که از دل کوه پایین می آمد با فاصله ی چند قدم تنم را به لرزه واداشته بود -الان چی میشه؟ 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼