ملکـــــــღــــه
#رسوایی صبح با سر و صدایی که از پایین می آمد هر دو از خواب پریدم . باشگاه را صاحب جدیدش راه اندازی
نمیگم نذاریم جدا بشن اگه صلاح نباشه نمی تونیم جلوشون رو بگیریم اما حال و روز این دو تا جوون خام نشون میده لج کردن، با خودشون با زندگیشون با گذشته ای که گذشته.... اما اینا کش دارش کردن . بهزاد میان حرفش رفت و گفت : -جمع نبند حاجی دخترتون خودش اومده بساطشون جمع کرد، من کاری به کارش نداشتم . با صدای گرفته ی آرزو تمام سرها به سویش چرخید . -کاری نداشتی؟ همش اذیتم می کردی، برام باید نباید گذاشتی، گوشیمو شکستی، نمیذاشتی بیام خونه مامانم، دعوات با داداشامو سر من خالی می کردی . علی از جا بلند شد و خواهرش را مخاطب قرار داد . -بیا جلوتر آرزو . آرزو مصمم گام جلو گذاشت و کنار مادرش که در سکوت با اخم زمین را نگاه می کرد، ایستاد . ار زمانی که آمده بودیم نه حرف زده بود و نه اخم هایش باز شده بود . -جدا از لجبازی بگو که این زندگی که هر دو طرف خواهانش بودید چی به سرش اومد حالا هر دوتون شمشیر از رو بستید؟ آرزو لب تر کرد! _من مشکلی ند اشتم اما بهزاد... برادر همیشه تندخویم غرید : -من مشکل داشتم د لعنتی تا وقتی نمیومدی تو این خونه همه چی خوب بود اینجا که میومدی برمیگشتی میزد به سرت چرت و پرت گفتنات شروع می شد . عمو هیس کشداری گفت و دست روی شانه اش زد . -آروم عموجان . بهزاد دستی در هوا چرخاند . -من مقصر نبودم و نیستم عمو هر بار که خواست آوردمش اینجا اما تا برگشت خونه زبونش تلخ شد، نیش زد. چوب اتفاقایی رو به من می زد که مقصرش نبودم . یکی زد یکی مرد خودشم زنده نموند گناه من چی بود؟ خودش منو خواست ولی وسطش جا زد، مرگ بچه ای که اول و آخرش باید میمرد رو انداخت گردن من، دیگه چی باید میکرد که نکرد؟ علی توبیخ گرانه آرزو را نگاه کرد که او دست زیر چشمش کشید . -خ...خب مامان توران می گفت اونا مقصرن، کارگاه... علی میان حرفش رفت . -آرزو تو همه چیزو میدونستی که زن بهزاد شدی، نمیدونستی؟ فین فینی کرد . -میدونستم آقا بهروز به حرف آمد . -خب پس چی؟ چرا این کارو با زندگیت کردی دخترم؟ آرزو که از همه طرف مورد تهاجم بود، مشتانش را گره کرد . -چون خستم، از شماها از کینه هاتون از همه چیز من یه زندگی آروم میخواستم، زندگیی که توش نگرانی نباشه اما من هر روز و هر شب نگران بودم نکنه داداشام بلایی سر بهزاد بیارن یا اون بخواد کاری باهاشون بکنه . علی متاسف همه را نگاه کرد . -می بینید صلاح مشورتتون چه بلایی سر زندگی این دو تا دختر آورده؟ آقا بهروز و عمو که آچمز شده بودند بعد کمی مکث سر بلند کردند و عمو پیش قدم شد . -هنوزم دیر نشده می تونن جدا بشن . آن ها چه می گفتند؟ واقعاً دیر نشده بود؟ کبری خانم برای لحظه ای لب هایش تکان خورد اما بلا فاصله لب گزید و فقط ذکری زیر لب گفت؛ پوزخند علی و عمرانی که بالاخره بعد از دقیقه ها سکوت که از او بعید بود، زبان باز کرد . -برای آرزو می تونید هر تصمیمی بگیرید ولی تهش من کاری رو براش می کنم که خودش بخواد بسه ریش سفید بازیاتون ! پا روی پا انداخت و این بار مرا از نظر گذراند _اما واسه زندگی من نمی تونید تصمیم بگیرید قبلا شرایط فرق داشت . علی از قلدر بازی برادرانش خوشش نمی آمد برای همین در صورتش براق شد . -چه فرقی اونوقت؟ لب هایش کج شد و ابرو بالا داد با و خونسردی تمام گفت : -من زن حاملمو طلاق نمیدم داداش . سکوت جمعیت و نگاه هایی که تماما روی منه هاج و واج مانده خیره شده بودند . حتی به راحتی هم نمی توانستم نفس بکشم. سمیرا زودتر به خودش آمد . -چی؟ تنها فردی که با دقت و ریز بینی و در عین حال بی تفاوتی جمع را مضحکه ی خودش کرده بود، پاسخش را داد . -بهار حاملست زنداداش . خان جونی که کنارم نشسته بود به آنی دستانش صورتم را قاب کرد و مرا میان آغوشش کشید. -آخ بهار، بهار طفلکم . حتی عطر تن خان جون هم سیستم بدنم را هوشیار نکرده بود. دروغ عمران بی اندازه بزرگ بود، به قدری که در گلویم گیر کرده بود . با بوسه ی خان جون خودم را جمع و جور کردم که اینبار کبری خانم و سمیرا نزدیک شدند... به قلم پاک 🌼🌼🌼🌼🌼🌼