#رسوایی
نمیگم نذاریم جدا بشن اگه صلاح نباشه نمی تونیم جلوشون رو بگیریم اما حال و روز این دو تا جوون خام نشون میده لج کردن، با خودشون با زندگیشون با گذشته ای که گذشته....
اما اینا کش دارش کردن .
بهزاد میان حرفش رفت و گفت :
-جمع نبند حاجی دخترتون خودش اومده بساطشون جمع کرد، من کاری به کارش
نداشتم .
با صدای گرفته ی آرزو تمام سرها به سویش چرخید .
-کاری نداشتی؟ همش اذیتم می کردی، برام باید نباید گذاشتی، گوشیمو شکستی،
نمیذاشتی بیام خونه مامانم، دعوات با داداشامو سر من خالی می کردی .
علی از جا بلند شد و خواهرش را مخاطب قرار داد .
-بیا جلوتر آرزو .
آرزو مصمم گام جلو گذاشت و کنار مادرش که در سکوت با اخم زمین را نگاه می کرد،
ایستاد .
ار زمانی که آمده بودیم نه حرف زده بود و نه اخم هایش باز شده بود .
-جدا از لجبازی بگو که این زندگی که هر دو طرف خواهانش بودید چی به سرش اومد
حالا هر دوتون شمشیر از رو بستید؟
آرزو لب تر کرد!
_من مشکلی ند اشتم اما بهزاد...
برادر همیشه تندخویم غرید :
-من مشکل داشتم د لعنتی تا وقتی نمیومدی تو این خونه همه چی خوب بود
اینجا که میومدی برمیگشتی میزد به سرت چرت و پرت گفتنات شروع می شد .
عمو هیس کشداری گفت و دست روی شانه اش زد .
-آروم عموجان .
بهزاد دستی در هوا چرخاند .
-من مقصر نبودم و نیستم عمو هر بار که خواست آوردمش اینجا اما تا برگشت خونه
زبونش تلخ شد، نیش زد. چوب اتفاقایی رو به من می زد که مقصرش نبودم .
یکی زد یکی مرد خودشم زنده نموند گناه من چی بود؟ خودش منو خواست ولی
وسطش جا زد، مرگ بچه ای که اول و آخرش باید میمرد رو انداخت گردن من، دیگه
چی باید میکرد که نکرد؟
علی توبیخ گرانه آرزو را نگاه کرد که او دست زیر چشمش کشید .
-خ...خب مامان توران می گفت اونا مقصرن، کارگاه...
علی میان حرفش رفت .
-آرزو تو همه چیزو میدونستی که زن بهزاد شدی، نمیدونستی؟
فین فینی کرد .
-میدونستم
آقا بهروز به حرف آمد .
-خب پس چی؟ چرا این کارو با زندگیت کردی دخترم؟
آرزو که از همه طرف مورد تهاجم بود، مشتانش را گره کرد .
-چون خستم، از شماها از کینه هاتون از همه چیز من یه زندگی آروم میخواستم،
زندگیی که توش نگرانی نباشه اما من هر روز و هر شب نگران بودم نکنه داداشام بلایی
سر بهزاد بیارن یا اون بخواد کاری باهاشون بکنه .
علی متاسف همه را نگاه کرد .
-می بینید صلاح مشورتتون چه بلایی سر زندگی این دو تا دختر آورده؟
آقا بهروز و عمو که آچمز شده بودند بعد کمی مکث سر بلند کردند و عمو پیش قدم شد .
-هنوزم دیر نشده می تونن جدا بشن .
آن ها چه می گفتند؟ واقعاً دیر نشده بود؟
کبری خانم برای لحظه ای لب هایش تکان خورد اما بلا فاصله لب گزید و فقط ذکری
زیر لب گفت؛
پوزخند علی و عمرانی که بالاخره بعد از دقیقه ها سکوت که از او بعید بود، زبان باز کرد .
-برای آرزو می تونید هر تصمیمی بگیرید ولی تهش من کاری رو براش می کنم که
خودش بخواد بسه ریش سفید بازیاتون !
پا روی پا انداخت و این بار مرا از نظر گذراند
_اما واسه زندگی من نمی تونید تصمیم بگیرید قبلا شرایط فرق داشت .
علی از قلدر بازی برادرانش خوشش نمی آمد برای همین در صورتش براق شد .
-چه فرقی اونوقت؟
لب هایش کج شد و ابرو بالا داد با و خونسردی تمام گفت :
-من زن حاملمو طلاق نمیدم داداش .
سکوت جمعیت و نگاه هایی که تماما روی منه هاج و واج مانده خیره شده بودند .
حتی به راحتی هم نمی توانستم نفس بکشم. سمیرا زودتر به خودش آمد .
-چی؟
تنها فردی که با دقت و ریز بینی و در عین حال بی تفاوتی جمع را مضحکه ی خودش
کرده بود، پاسخش را داد .
-بهار حاملست زنداداش .
خان جونی که کنارم نشسته بود به آنی دستانش صورتم را قاب کرد و مرا میان آغوشش کشید.
-آخ بهار، بهار طفلکم .
حتی عطر تن خان جون هم سیستم بدنم را هوشیار نکرده بود. دروغ عمران بی اندازه
بزرگ بود، به قدری که در گلویم گیر کرده بود .
با بوسه ی خان جون خودم را جمع و جور کردم که اینبار کبری خانم و سمیرا نزدیک
شدند...
به قلم پاک
#حدیث
🌼🌼🌼🌼🌼🌼