#رسوایی
ساکی در دستش بود و محتاطانه جلو می آمد .
-منم بهار نترس !
آب دهانم را قورت داد و به در تکیه زدم .
-شما اینجا چیکار می کنی پسر عمو؟ !
از آن حالتش در آمد و لبخند به لب زد گذرا نگاهم به چشمانش کشیده شد، زیر چشم راستش کمی کبود بود .
-اومدم وسایالمو جمع کنم. خوبی آب بیارم برات؟
سر تکان دادم و در را باز تر کردم .
-ن...نه ممنون.
قصد رفتن داشت اما ساک را به دست دیگرش داد و با ابرویی باال رفته در صورت م دقیق
شد .
اخم هایش کم کم در هم می رفت .
-صورتت !
دست روی گونه ام گذاشتم و خودم را به آن راه زدم .
-داشتید برمیگشتید شهر؟ اونجور که شنیدم همه دنبالتون میگردن .
بیخیال لبخندی زد .
-مگه گم شدم؟
شانه بالا انداختم .
-نه خب اصلًا هر چی من میرم بالا با اجازه .
قدم از خانه بیرون گذاشتم که صدایم کرد .
-بهار صبر کن !
ناخن هایم را کف دستم فشردم. از این که آنقدر راحت و صمیمی صدایم می کرد کمی
معذب بودم نگفتی صورتت چیشده؟
دست روی نرده ی پله ها گذاشتم که سرمایش تا عمق جانم نفوذ کرد .
-چیزی نیست پیش میاد .
این لاپوشانی کردن در برابر او بود وگرنه چه پیش آمدی ردش آن قدر در چشم می زد .
به پیشانی ام نگاه انداخت و بعد چشمانش گوشه ی لبم را نیز از نظر گذراند .
-پیش آمد بدی بوده انگار !
کتمان کردنش در برابر اویی که انگار همه چیز را می دانستد کار دشواری بود .
به یقه ی پیراهن آبی رنگش چشم دوختم .
-زندگی همیشه خوب نیست .
اهومی گفت و در خانه را بست. حالا هر دو در راه پله ایستاده بودیم .
-هنوزم همونی بهار کی میگه عوض شدی، همونقدر مطیع و آروم که حرف زور رو
خیلی راحت قبول می کنه .
آن که نتوانستم جلوی پوزخندم را بگیرم مسببش حرفای تلخ خودش بود، ح ق نداشت
انقدر صریح واقعیت ها را در صورتم بکوبد .
-اینو شمایی میگید که با زور زن عمو ازدواج کردید !
به دیوار تکیه زد و ساک را کنارش رها کرد .
-من اونموقع داغ بودم واقعیت رو نمی دونستم .
جوری صحبت می کرد که انگار می توانست در برابر زن عمو بایستد.
🌼🌼🌼🌼🌼