ملکـــــــღــــه
#رسوایی ساکی در دستش بود و محتاطانه جلو می آمد . -منم بهار نترس ! آب دهانم را قورت داد و به در
همانند خودش بی پرده و رک جواب دادم : -الان هم دارید جدا میشید ! دست به سینه شد. مگر قصد رفتن نداشت؟ پس چرا در حرکاتش عجله دیده نمی شد ! -خبرا زود می رسه . در آسانسور را باز کردم. حرکت بی ادبانه ای بود اما دیگر جایز نبود بیش از آن به حرف هایمان ادامه بدهیم . -امیدوارم هر چی خیره تو زندگیتون پیش بیاد من دیگه برم بالا . با یک حرکت ناگهانی در را گرفت و مانع بسته شدن در شد . حرکتش وحشت به دلم انداخته بود . -چیکارمیکنین ! دست آزادش را بالا آورد و روی چارچوب در گذاشت . صدایش از خشم می لرزید . -یه روزی خیر زندگی من تو بودی بهار چی انقدر عوضت کرده که نگام نمیکنی و ازم فراریی؟ فکر میکنی خبر ندارم دارم جدا میشی؟ که این کبودیا جای انگشتای شوهرته؟ اینبار من بودم که حرف خودش را تکرار کردم اما نه به صلابت و محکمی لحن او . -خبرا زود میرسه پسر عمو . اهومی گفت و خیرگی نگاهش را در چهره ام احساس کردم تو جدا میشی منم جدا میشم و ... میان حرفش رفتم و اجازه ندادم بیش از آن که باید رویا برای خودش ببافد . - و هر کدوم میریم سر زندگی خودمون، آدما هیچوقت دوبار یک اشتباه رو تکرار نمی کنن . ناباور قدمی جلو گذاشت . -من اشتباه زندگیت بودم؟ در اصل منظور من به ازدواج کردن دوباره بود اما او به خودش گرفت. -من باید برم بالا . یک جورهایی مهر تایید زده بودم روی حرف هایش تا دست از سرم بردارد و بال و پری به افکار پوچش ندهد . -اینطوریاس بهار؟ حسابی منو یادت رفت نه؟ اصلا ببینم منو دوست داشتی؟ به ستوه آمده از حرف ها و حرکاتش کمی از دیواره ی اتاقگ فلزی فاصله گرفتم، نفسم در چهاردیواری تنگ گرفته بود . با صاف ایستادنم نفس عمیقی نیز کشیدم تا مسلط تر باشم . -گذشته ها گذشتن پسر عمو، شاید فرصت کمی بود اما این مدت من خیلی بزرگ تر از اون چیزی که باید شدم، چشم و گوشم باز شد و فرق احساساتم رو فهمیدم این که عشق با تلقین و باور بقیه فرق داره، از بچگی زن عمو و بقیه تو گوشم خوندن شما مردزندگی من هستین، یه سری رفتار ها و اتفاقات من رو هم به این باور نزدیک تر کرد اما ... به قلم پاک 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼