نکند مکر بنی ساعده تکرار شود
که علی در قفس خانه گرفتار شود
مرحوم محمدرضا آغاسی
روز عید غدیر، بیش از 100 هزار نفر که از امروز من و تو خیلی حزب اللهی تر بودند و مستقیم و نه با وایبر و تلگرام و واتساپ پیامبر را می دیدند و درک می کردند، شاهد بودند که حضرت محمد (ص) دست حضرت علی (ع) را گرفت، بالا برد و فرمود:
"من کنت مولا، فهذا علی مولا"
هر آنکس من مولای اویم، این علی مولای است.
هنوز کفن پیامبر خشک نشده بود که در خانه ای مجلل و بزرگ در سقیفه، در دامنه کوهستان خوش آب و هوای شمال شهر، آنان که مثلا یار غار و خانه زاد پیامبر بودند و مردم آنان را به اصحاب و یاران رسول خدا می شناختند (و نه حتی در انتخابات عمومی برگزیده شده بودند) جلسه ویژه برگزار کردند و بدون توجه به امر ولایت، برای ریاست بر مسلمانان تصمیم گرفتند.
در لیستی که در دست داشتند، نام چند نفر به چشم می خورد. ملاک، قدرت بود و توجیه، نزدیکی به پیامبر و در خانه اش مدام حاضر بودن!
در تاریکی شب، مردی افسار اسب در دست که زنی بر آن نشسته بود، دو پسر خود را به همراه داشت و در کوچه ها می گشت.
آن شب، درِ خانه 40 نفر از سرداران پیامبر به صدا درآمد. اهل بدر و مهاجرین و اهل سابقه دیدند که پشت در حضرت علی (ع) است.
- ای وای علی، این که بر اسب نشاندی فاطمه است؟ حسن و حسین این جا چه می کنند؟!
علی اما، به آنان یادآوری کرد که پیامبر خدا فرموده بود اگر اینان با تو همراه شدند، قیام کن، وگرنه ...
فردا صبح و روزهای بعد، برخلاف قول و وعده چهل نفره، بجز سلمان و مقداد و ابوذر و زبیر، هیچ کس نیامد.
آن یکی سردار بود، رفته بود از لشکرش سان ببیند!
آن یکی دکتر بود، رفته بود دانشگاه تدریس کند!
آن یکی ملا بود، آموزش قرآن به کودکان را واجبتر شمرده بود.
آن یکی ...
به قول سینمایی ها: کات!
روز – خارجی - کوچه بنی هاشم
ریسمان گردن کسی انداخته اند و در خیابان می کشند.
کسی با صدای بلند می گوید:
- حالا تو واسه ما مدعی شدی؟ یادت رفته من کی هستم؟ سردار پیامبر در جنگ احد.
و آن دیگری با تمسخر می گوید:
- کوچولو، اون روز که ما در بدر می جنگیدیم امثال تو کجا بودید؟
دیگری جامه می درد و چاک چاک شمشیر بر اندام خویش را می نمایاند و هوار می کشد:
- این زخمها را که بر بدنم می بینی، یادگار نبرد خیبر است.
و باز یکی دیگر قد علم می کند:
- این عبا که می بینی بر دوش دارم، خود پیامبر به پاس حماسه آفرینی ام در نبرد بدر بر شانه ام انداخت، حالا تو مسلمان تری یا من؟!
آن یکی با لبخندی شیطانی جلو می آید:
- آن روز که من در غار بادیگارد پیامبر بودم و شخصا از جان او حفاظت کردم، هیچکدام شما نبودید!
آن که ریسمان بر گردن مرد مظلوم انداخته و می کشد، عربده می زند:
- حالا تو مدعی ولایت پیامبر شده ای؟ تو به او نزدیکتری یا اینها ...
همهمه ای به گوش می رسد. صدای صلوات پشت سر هم می آید.
چند نفر مقابل دری چوبی جمع شده اند. کسی قربت الی الله مشعل را به در خانه نزدیک می کند. آتش زبانه می کشد.
چهار نفر جلو رفتند و سینه سپر کرده اند که پس زده می شوند.
یکصد هزار نفر، گوشی اپل در دست، مشغول فیلمبرداری هستند.
هرکدام سعی می کنند نزدیکتر از چهره مردی که بر زمین افتاده عکس بگیرد.
کسی فریاد می زند:
- زنگ بزنید آتش نشانی.
- زنگ بزنید اورژانس ...
جمعی آن سوتر، هیئت متوسلین به اهل بیت (ع) برقرار است! کم از صدهزار نفر ندارند، بر سر و سینه می کوبند:
علی جان ... زهرا جان ...
و ناله زنی با صدایی گرفته فضا را پر می کند:
- بابا ... پیامبر ... علی ...