برشی از کتاب 💕 کنار زینب نشستم و صورت لاغر و استخوانی اش را بوسیدم، چشم های بسته اش را یکی، یکی بوسیدم. قلبش نمی زد. روسری اش هنوز به سرش بود. چند تار مویی را که از روسری بیرون زده بود، پوشاندم. دخترم راضی نبود نامحرم مو هایش را ببیند. زینبم روی کشوی سردخانه آرام خوابیده بود. سرم را روی سینه اش گذاشتم وبلند گفتم : ((بِأَیِ ذَنبٍ قُتِلَت. )) 🖤💔.
@Malekab. معرفی کتاب 💕