وحید با اخم نگاهم میکرد.😠سؤالی به وحید نگاه کردم.یه کم سکوت شد.آقای
اعتمادی گفت:
_منظور شما...که...نه خانم موحد.!! 🤨
-چرا نه؟!!😳
وحید با اخم گفت:
_اون بنده خدا به اندازه کافی توزندگیش سختی کشیده،دوباره با کسی ازدواج
کنه که معلوم نیست فردا زنده هست یا نه؟😐
از حرف وحید تعجب کردم.گفتم:
_وقتی امین شهید شد،خیلی ها درمورد منم همین رو میگفتن.پس منم نباید با
شما ازدواج میکردم؟!!....😏بابا هم همین حرف رو گفته بود ولی شما بهش
گفتی شما کسی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا زنده هست،یادته؟
هرکسی تحمل و ایمان تو رو نداره.😒
مگه نمیخواستی همسر همکارات مثل زهرا روشن باشن؟ فاطمه سرمدی مثل زهرا روشنه.
اگه میخوای علیرضا اعتمادی مثل وحید موحد باشه باید ازدواج کنه
با فاطمه سرمدی.
وحید هنوز با اخم نگاهم میکرد.خواست چیزی بگه،گفتم:
_وحیدجان،خودت خوب میدونی این مسئولیتی که رو دوش من گذاشتی چقدر
برام سخته.من آدمی نیستم که بخاطر حسادت خودم به کسی بگم همسرشو
طلاق بده یا بخاطر کم کردن عذاب وجدانم بگم با کسی ازدواج کنه. مطمئن
باش به درستی حرفی که میگم مطمئنم.اگه شما به من ایمان نداری من از
خدامه که این مسئولیت رو از دوشم برداری.😕
دیگه کسی چیزی نگفت.آقای اعتمادی رو رسوندیم...
وقتی دوباره حرکت کردم،احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.نگاهش کردم،
عاشقانه نگاهم میکرد.مثلا باحالت قهر گفتم:
_چرا پیش نامحرم دعوام کردی؟️☹
وحید لبخند زد و گفت:
_چرا پیش نامحرم گفتی قبلا ازدواج کردی؟😊
از اینکه من قبال ازدواج کردم ناراحتی😟