"و خدا خواست که از تنور آتش زنده بیرون بیایم"
چندسال بیشتر نداشتم که با بچه های روستا در حیاط منزل بازی می کردیم که ناگهان به داخل تنور سر خوردم ؛ بچه ها از ترس هرکدام به سوئی فرار کردند و من داخل تنوری که دقایقی قبل مادرم در آن نان پخته و داغ و آتتشین بود در حال سوختن بودم که از حال رفتم ؛ بعد از ساعتی که گذشته بود مادرم پرسان و جویان بدن سوخته مرا داخل تنور پیدا می کند و با زاری و شیون، اهل محله می آیند و بدن جزقاله مرا از تنور بیرون می آورند؛
ابتدا فکر می کنند که مرده ام ولی یکی از پیرزن های روستا می گوید : "او هنوز نفس می کشد"
پدرم مرا در حوله ای پیچانده و با اسب به سوی شهر به تاز رهسپار می گردد تا دکتر مرا دریابد .
آقای دکتر با مشاهده بدن سوخته و نیمه جان من می گوید: "به علت شدت سوختگی چندروزی بیشتر زنده نخواهد ماند ، او را به روستا ببر و هیچ معالجه ای اثربخش نیست"
پدرم با نامیدی مرا به روستا برمی گرداند و شرح ماجرا را برای اهل خانه تعریف می کند ؛
اما مادربزرگم می گوید که به امید خدا خودم او را درمان می کنم و شروع به ساخت داروهای گیاهی می کند.
مادربزرگم با حوصله زیادی هرروز بدن سوخته مرا با روغن های مخصوصی که از گیاهان دارویی ساخته بود ماساژ می داد تا حدود چند ماهی گذشت که به مرور جای زخم ها بهتر شد و حال وخیم من بهبود می یابد ؛بعد از مدتی زیاد ، جان تازه ای در کالبدم جاری شد.
الان که بیش از 60 سال از آن روز می گذرد و گرچه آثار معلولیت آن حادثه هنوز در دست ها و پاهایم وجود دارد ، اما خدا خواست که زنده بمانم و اکنون صاحب فرزندانی تحصیلکرده هستم و خدای را سپاسگزارم.
خاطره ای از کلیددار مسجد پنج تن آل عبا علیه السلام آشخانه (مانه و سلمقان)
محمد قنبری - کاروان دوچرخه سواران امام رضاعلیه السلام – دوره 19 – شهریور95