🔻پهلوان و دخترک مستور در با روبنده ✍ چنین روایت است که یکی از تجار و کاسبان مشهور محله پامنار عزم سفر به مکه و زیارت خانه خدا می‌کند. به سبب همین طولانی بودن زمان سفر، تاجر پامنار، خانه و خانواده خود را به رسم امانت و با خیالی آسوده، به پهلوان اکبرخان می‌سپارد. این امانت و مسئولیت از جانب پهلوان اکبرخان پذیرفته می‌شود. پهلوان، هر روز، ساعت مشخصی، دَرِ خانه تاجر را «دَق‌الباب» می‌کرد و پشت به آن می‌ایستاد و از اهل خانه، حاجت و نیازشان را جویا می‌شد تا در حد توان برآورده کند. یکی از روزها، در گذرِ راسته بازار بزازها، دختری مستور در چادر سیاه با روبنده‌ای سفید می‌بیند که دستپاچه در حال عبور از گذر است. پهلوان اکبرخان، این دستپاچگی را «حیا» تعبیر می‌کند و یک دل نه صد دل عاشق می‌شود؛ 🔸بی‌آنکه چهره‌ای از دخترک دیده باشد یا او را بشناسد. پهلوان اکبرخان پامناری از ابراز و پیگیری عشقِ خود به‌رغم غصه فراوان، خودداری می‌کند، شاید چون آن را مغایر با مسلک پهلوانی می‌دانست. تا اینکه تاجر پامناری از سفر مکه، بر می‌گردد. پهلوان نیز برای خوش‌آمدگویی با جمعی از اهالی محل به دیدار تاجر می‌رود. در این دیدار متوجه می‌شود دخترک دستپاچه گذرِ راسته بازار بزازها، دُختِر کوچک تاجر از حج بازگشته است! این شاید همان دلیل اصلی پهلوان اکبرخان پامناری، برای سکوت در عشق بود. همان دلیلی که اگر پهلوانان دیگر هم جای او بودند، سکوت اختیار می‌کردند تا اهالی محل از آن به «چشم ناپاکی» یا «نادرستی در امانت‌داری» یاد نکنند. داغ این عشق به‌تدریج جانِ پهلوان اکبرخان را تحلیل برد و چنان افسرده و گوشه‌گیرش کرد که در حدود ۴۰ سالگی به نقل از نوچه هایش که از احوالش آگاه شده بودند، مرگ را پذیرفت http://eitaa.com/fatemiioon_news