رمان (سرگذشت واقعی)
#حس_سرد
پارت [ 152 ] Part
-اینکه این وقت شب با این حال اسفناك بر می گردی خونه بی حرمتی نیست .
از سر غرور و لجبازی با چشمانی گستاخ وستیزه جو در عمق چشمانش خیره شد ومحکم گفت :
-زندگی شخصی من به خودم مربوطه و تو حق اینو که ............
به تندی حرفش را قطع کرد و گفت:
............ .-البته که دارم!........ از نوع حادشو هم دارم!
-به چه حقی به خودت اجازه می دی............؟.
-به همون حقی که اجازه دادم اسم لعنتی تو توی شناسنامه ام ثبت بشه .
صدای زنگ گوشی اش بر خواست . نگاهی به صفحه اش انداخت مهدی بود بی توجه رو به مسیح گفت:
نگران اون نباش چون خیلی زود برای همیشه از اون تو خط می خوره ومی تونی با خیال راحت به زندگیت برسی .
-و تو موظفی که تا اون روز حرمت خونه منونگه داری.
آرام گفت :
-من فقط می خوام مثل همه زندگی کنم و از زندگیم لذت ببرم ،با حرمت خونه توهم کاری ندارم
-از زندگی لذت ببر ،اما نه با کارهای بچگونه !.....
چون من اصلا حوصله بچه بازی های تو و مهدی و ندارم .
-این کارهای بچه گانه جزء زندگی منه ،تو هم بهتره به من و زندگیم دیگه کاری نداشته باشی .
خشمگین شانه اش را محکم گرفت و داد زد ببین
- دیدگاه احمقانه تو از زندگی اینه ؟..... قدم زدن توی بارون ؟!
خودش را از میان دستان محکمش بیرون کشید و فریاد زد
-اینکه درکم کنن و بهم احترام بذارن ، چیزی رو که در کنار مهدی خیلی راحت به دست میارم.
گوشیش هنوز داشت زنگ می خورد مسیح عصبی وخشمگین گوشی را از دستش بیرون کشید و با خشم داد زد
-ببر صدای این لعنتی و...
وگوشی رامحکم به دیوار کوبید،گوشی از برخورد به سطح دیوار در جا خورد شد و به روی زمین پاشید
افرا وحشت زده به تکه های پراکنده گوشی خیره شد .در آن لحظه حتی جرات نفس کشیدن هم نداشت
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam