رمان (سرگذشت واقعی)
#حس_سرد
پارت [ 224 ] Part
-دوباره دعواتون شده ؟
-دعوا که نه ،فقط یکم گیر داد که چرا دیر کردم
-این که عالیه !
جزوه اش را باز کرد و بی حوصله گفت :
-حالت خوشه ها! این چیش خوبه ؟
-اینکه نگرانته ،نشون می ده که نسبت به تو بی احساس هم نیست
-نه بابا ،اون فقط می ترسه کسی از آشناها منو همراه نیما ببینه و فورمالیته بودن ازدواجمون لو بره
-تو چی بهش گفتی ؟
-هیچی منم مثل بچه آدم قول دادم دیگه دیر نکنم
-جدی ،تو که اینهمه حرفشنو نبودی
-نمی خوام بی خود با هاش بحث کنم ،نقطه ضعفم و پیدا کرده تا چیزی می گم ،میگه برگرد خونه بابات ،اینه که
مجبورم تحملش کنم
-من برای تو خیلی نگرانم افرا
آهی کشید وگفت :
-نگرانی برای من دیگه معنی نداره نازی ! من از
اول نباید اجازه می دادم با زندگیم این بازی بشه ،که شد .حالا
دیگه کاری از دست هیچ کس برنمی یاد
نازنین با محبت دستش را فشرد و گفت :
-حالا غصه نخور از قدیم گفتن اون که درد داد درمونم هم می ده
با غصه زمزمه کرد
-امیدوارم
*
هراسان روی تخت نیم خیزشد قلبش تند تند می زد و بدنش خیس عرق بود . از یاد آوری خوابی که دیده بود
اشک در چشمانش حلقه بست ؛ از بس در خواب جیغ کشیده بود هنوز حس می کرد هنجره اش می سوزد
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam