رمان قسمت صد و چهل و نهم می میرم و زنده می شوم تا به بیمارستان می رسم نیمه شب است و با التماس و گریه نگهبان اجازه ی ورودم را می دهد. به سمت ایستگاه پرستاری می روم دختر جوانی پشت پیشخوان نشسته و چیزی را در کامپیوتر ثبت می کند. -سلام. سر از کامپیوتر بلند می کند و لبخندی به صورت خیس از اشکم می زند. -سلام عزیزم بفرمایید. -ار...ارسلان خان ابادی! نگاهی به سرتاپایم می اندازد. -اتاق دویست و بیست و دو انتهای راهرو سمت چپ! حتی تشکر هم نمی کنم با قدم های بلند به سمت انتهای راهرو می روم با دیدن مامان و هوشنگ خان سر جایم می ایستم متوجه من نشده اند ارامتر قدم بر می دارم مرا که می بینند از روی صندلی بلند می شوند هیچ کدام حرفی نمی زنند و من به در نیمه باز اتاق دویست و بیست و دو نگاه می کنم جلوتر می روم و با دستان لرزانم در را هول می دهم. دیدن بدن نیمه عریانِ باند پیچی شده ی خون آلودش کافیست که چشمانم روی هم بیافتد و از حال بروم. با بوی بدی که زیر بینی ام می پیچد پلک هایم را از هم باز می کنم نور شدیدی به چشمانم هجوم می اورد و باعث می شود دوباره چشمانم را ببندم ارام پلک هایم را باز می کنم از لای چشمان نیمه بازم نگاهی به اطرافم می اندازم روی پوست دستم احساس سوزشی خفیف می کنم متوجه سِرُمی که به دستانم وصل شده است می شوم سرم را تکان آرامی می دهم و مغزم به کار می افتد بیمارستان؟! مغزم به پردازش اتفاق های افتاده می افتد و با یاد اوری جسم خون الودی که دیده بودم هین بلندی می کشم و در جایم نیم خیز می شوم. سوزن سرم را از دستم بیرون می کشم و آرنجم را تا می کنم تا مانع خونریزی شوم پایین آمدنم از تخت مصادف می شود با سرگیجه ای وحشتناک اما دلِ نگران و دیوانه ام هیچ چیزی حالیش نمی شود از اتاق که خارج می شوم نگاهی به راهروی خلوت می اندازم همان راهروی دیشبی بود! به سمت انتهای سالن می روم تند و سریع قدم بر می دارم و بدون در زدن دستگیره ی در را پایین می کشم و وارد اتاق می شوم. با دیدنِ چشمان بسته اش و صورت زخم و زیلی اش اشک به چشمانم هجوم می آورد چه بلایی بر سرش آمده بود؟ کنار تختش می روم روی سینه ها و شکمش را با بانداژ سپید پوشانده اند. صورت کبودش دلم را ریش ریش می کند میان گریه هایم خم می شوم و روی چشمان بسته اش را می بوسم. -گریه نکن! صدای گرفته و بم شده اش که نای حرف زدن ندارد دلم را به آتش می کشاند چشمانم سیلاب به راه می اندازند و روی پلک های بسته اش فرود می ایند. می بینم که دستش به سختی بالا می آید و پلک هایش کمی از هم گشوده می شوند چشمان سرخ از دردش دلم را پر از درد می کند. انگشتانش زیر پلک هایم می نشیند. -گفتم گریه نکن! به خودش فشار می آورد تا این سه کلمه را ادا کند سرتکان می دهم می گویم که:-چشم. لبخند محوی می زند و دوباره پلک هایش را می بندد. **** هرچه مامان و هوشنگ خان و کتایون اصرار می کنند که به خانه بروم قبول نمی کنم از کنار تختش جم نمی خورم و تذکر های پرستاران را هم به جان می خرم! انقدر اشک ریخته ام که همه را کلافه کرده ام خوب مگر دست من است؟ عزیز دلم بی حال و زخمی روی تخت افتاده است و نای باز کردن چشمانش را هم ندارد. گریه ندارد آن وقت؟ مرد محکم و تنومندت را سیاه و کبود روی تخت بیمارستان ببینی و کسی هم اطلاعی نداشته باشد که چه کسی این بلا را سرش اورده؟ آخر برای من که مثل روز روشن است که کار، کار آن برادر ناخلفش است! به خداوندی خدا قسم که خودم دانه به دانه موهایش را از سرش می کنم! نویسنده : رویا قاسمی ادامه دارد... 📚 🤓 🔴دانلود نسخه کامل رمان 👇 http://nabz4story.blogfa.com/ 《بامنتشرکردن 🔥 🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇 https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام در واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r ایتا eitaa.com/Manavi_2