#رمان "
#رویای_من "بر اساس
#داستان_واقعی
قسمت_چهل و سوم ✍ بخش سوم
🌺حمیرا باز داشت می لرزید … ایرج نشست و دستشو گرفت تو دستهاش و گفت از هیچ کس نترس بگو ببینم چی شده جریان رو از اول بگو ….
عمه گفت : حمیرا جان مادر بزار من بگم تو اذیت نشی …
گفت : دکتر بهم گفته بگو برای هر کس که دلت می خواد بگو تا از دلت بیاد بیرون ، از بس تو دلم نگه داشتم دارم می پوسم… می ترکم … دلم می خواد برای ایرج, خودم بگم ……
عمه گفت ایرج جان فقط بهم قول بده برای کمک به حمیرا و اینکه باز همه چیز خراب نشه و منو ناراحت نکنی به حرفش گوش کن ولی بعد حرفای منم بشنو …..
ایرج لبشو به دندون گرفته بود ، اون فهمیده بود که مسئله خیلی مهمی باید باشه و انگار داشت خودشو آماده می کرد سرشو به علامت تایید تکون داد و به حمیرا نگاه کرد … و منتظر موند …
حمیرا گفت : وقتی سیزده ساله بودم یک شب عمو غلامرضا با دوستای بابا اینجا قمار می کردن من خوابیده بودم که اون بی شرف …. عمو…… اومد تو اتاقم و دستشو گذاشت روی دهن منو ……… و زد زیر گریه ….
🌺ایرج با دو دست کوبید تو سرش و دستشو گذاشت روی دهنش بلند شد کنار اتاق وایساد و یک کم به همون حال موند سرخ شد رگهای گردنش اومد بیرون و به خودش فشار میاورد و یک مرتبه ناله ای از گلوش در اومد و با طرز وحشناکی گریه کرد اشکهاش انقدر زیاد بود که نمی تونست صورتشو خشک کنه …بعد رفت جلو سعی می کرد آروم باشه پرسید : بعدش چی شد ؟
حمیرا اشکها شو پاک کرد و گفت : هیچی فرار کرد و تموم شد …
من که تا چند روز بی حال و بی رمق تو بیمارستان چیزی نمی فهمیدم ولی بعدا متوجه شدم که رفته خارج و دیگه آب ها از آسیاب افتاده و من موندم و این ننگی که برام مونده ….
می دونی چرا تو عروسی حالم بد بود چون ایشون هم دعوت داشتن و باعث شد الان این زندگی من باشه …..
🌺عمه گفت : چی میگی ؟ واسه ی خودت می بافی … کی اونو دعوت کرده بود بی شرف خودش اومد حال منو علیرضا بدتر بود ….
تو اصلا باباتو تو عروسی دیدی ؟ اون تا چشمش به اون کثافت افتاد رفت … دو نفر رو اَجیر کرد و از مهمونی کشیدنش بیرون و بردن تا می خورد زدنش می گفتن تا مدتی بیمارستان بوده …… من دوبار اینو به تو گفتم : ولی یادت میره …
حمیرا گفت: می دونی چرا ؟چون باور ندارم این کارو کرده باشین برای این که من آروم بشم گفتین می خواستم خودم با چشم خودم ببینم ….. ایرج مشتشو بست و دوبار زد تو سینه اش انگار نمی تونست نفس بکشه ..من نمی دونستم باید چیکار کنم تا بتونم آرومش کنم …. ولی همه با هم اشک می ریختیم ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2