تو تاریکی شب احساس کردم زنی کنار خیابان وایساده، زدم روی ترمز. بارون نمیذاشت از شیشه عقب چیزی دیده بشه. دنده عقب گرفتم. شیشه سمت شاگرد را پایین دادم. حدسم درست بود. دختر جوانی بود که خیس خالی شده بود. پرسیدم: کجا؟ آهسته و با تردید گفت: مستقیم. گفتم: سوار شو! دودل بود کمی نگاه به خیابان کرد و با شک در عقب را باز کرد. آرام زیر لب گفت تا میدون نو میرم. گفتم: بیا بالا. از لحظه ای که سوار شد، شیطون شروع کرد به وسوسه و ولکن نبود. آینه رو طوری تنظیم کردم تا بتونم راحت صورتش رو ببینم. شیطون رضایت نمیداد. وسوسه کرد که سر صحبت رو باز کنم. به نرم و آروم پرسیدم: «خانم قشنگه! اسمت چیه؟!»
✂️ [برشی از کتاب خاک پای قدمهایت| به قلم مرتضی احمر]
🛒 نحوه تهیه کتاب:
🌍 اینترنتی:
https://b2n.ir/y71067
📲 پیامک "خاک پای قدمهایت" به ◀️ 3000141441
📞 مرکز پخش ◀️ 02537840844
.
.
🌱با ما همراه باشید
📌
#من_و_کتاب
شبکه بزرگ توزیع کتاب خوب در کشور
🆔️
@man_va_ketab