🌹باردار بودم. شبی خواب دیدم در فضای زیبا و غیرقابل توصیفی هستم. صدایی شنیدم
- فرزند تو پسر است. از او خوب نگهداری کن. او از آن ماست. به دنیا که آمد اسمش را هادی گذاشتیم. هر شب که از مسجد به خانه می آمد تقاضایش را تکرار می کرد. - مامان! تورو خدا فرم اعزام منو امضا کنین!
ولی من بی هیچ نرمشی جواب میدادم: «پدرت رفته منطقه. تو دیگه نمیخواد بری».
🌹برای اینکه دست از سماجت بردارد رفتم مسجد و به مسئول پایگاه بسیج گفتم: «بچه ی منو نفرستین. من راضی نیستم». همان شب خواب دیدم در همان فضای ملکوتی قرار دارم که چند سال قبل در آنجا نوید تولد هادی را به من دادند. انگار مجلس روضه خوانی بود. جایی برای نشستن پیدا کردم. همان ندای آسمانی مرا مخاطب قرار داد: «ننشین!» حیرت زده پرسیدم: «چرا؟!»
- حسین حسین گفتنت دروغی یه! نالیدم. - نه به خدا! دروغ نیس؟ همان صدا ادامه داد.
- پس چرا امضا نمی کنی؟!
🌹سراپا تسلیم و رضا گفتم: «امضا می کنم! امضا می کنم!» جا باز شد و من توانستم میان مستمعین بنشینم. این بار صدا با ملاطفت گفت
فردا دو نفر از مسجد می آن». روز بعد دو نفر از مسجد آمدند. فرم اعزام هادی را برای امضا آورده بودند.
"شهید هادی ظفر قاسم پور"
یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
*اللهمعجـللولیڪالفـرج*
[
@Martyrs16]