معرفی شهدا🍁🍁 به سربند. به خون كه جاری بود رو صورتش. به پیكر نیمه جانش. به دانه های ریز مغزش كه رو تن من و كیسه های كمین چسبیده بود. رستمعلی آرام می لرزید. داشت قلبم می تركید، بعد ،های های زدم زیر گریه. هنوز ده ثانیه نگذشته بود كه انگار یك ندای درونی مرا به طرف كوله پشتی ام برد. توی آن وضع كه وسط نیستی قرار گرفته ام، تمام من در هیبت رستمعلی فرو رفته، ناگهان یك ندای درونی مرا به طرف كوله پشتی ام سوق داد. دوربین عكاسی را از كوله بیرون كشیدم. رستمعلی هنوز نفس می كشید. یكی از بچه ها روسرش زل زده بود، مات و محو نگاه می كرد. من یك عكس زنده از رستمعلی گرفتم. هنوز زنده بود. قلبش تندتند می زد. نجوای درونش را می شنیدم. عكس را كه انداختم، نشستم روی سرش. دهنش باز مانده است و نفس نمی كشد. توگوئی قرن هاست كه بخواب رفته. " به همین سادگی شهید شد " همه آن روزها كه خیلی هم زیاد نبود، در كنارش بودم، چون سریالی از ذهنم عبور می كند. یك جوری خاص بود، نحوه رفتارش، حرف زدنش، مهربان، مومن، انیس بود. علاوه بر اینكه شور زیادی برای جنگیدن داشت از شعور بالائی هم برخوردار بود. پتو را انداختم روی پیكرش، به طرف بیسیم رفتم. گوشی بیسیم را برداشتم. بغض گلویم را می فشرد. گوشی بی سیم و فشردم... حمزه حمزه عباس. صدام گرفته، حنجره ام قفل شده. حمزه حمزه عباس.... ناگهان از توی كانال صدائی شنیدم. داد می زد. رستمعلی. رستمعلی. رستمعلی نامه داری... گوشی از دستم افتاد. مات و متحیر چشم دوختم به ته كانال. ●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]