شهدایی
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی 🌸قسمت ۳۹ و ۴۰ _....درسته که من با تفکر تو عمیقا مشکل دار
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۴۱ و ۴۲ شام در سکوت خورده شد و من هم نهایت لذت رو از پیتزای سبزیجاتم بردم! غذا که تموم شد جعبه ها رو جمع کردم و خواستم بلند شم که ژانت گفت: _چرا همه آشغالا رو میبری خودمون میبریم دیگه... سر تکون دادم: _خب من که دارم میرم اینارم میبرم دیگه چه اشکالی داره... جعبه ها رو توی سطل زباله انداختم و برگشتم سر جام... خواستم سوال کنم ادامه بدیم یا نه که ژانت حرفم رو قطع کرد: _من... سرش رو بلند کرد و به من چشم دوخت: _به هر حال من هم یک خداباورم... برای همین هر چی فکر میکنم نمیتونم ازت تشکر نکنم... بابت این توضیحاتی که دادی... توی این سالها همیشه هر وقت با کسی خصوصا با کتایون سر این موضوع حرف میزدیم من اطمینان کامل داشتم ولی هیچوقت نتونستم دلیل بیارم و اثبات کنم چون متاسفانه احساسات و ادراکات قلبی قابل انتقال نیستن... خیلی خوشحالم که اینهمه دلیل منطقی برای اثبات وجود خدا هست ولی به هر حال برای من چندان فرقی نمیکنه چون من خدا رو دیدم. حس کردم. با همون نشانه هاش که گفتی پس چطور میتونم انکارش کنم؟ من سالها تنها زندگی کردم و هیچ حامی و کمکی نداشتم اونم توی محیط خطرناکی مثل نیویورک ولی هیچ وقت آسیبی بهم نرسید و این توی شرایط من شبیه معجزه است چون همیشه ازش خواستم کمکم کنه... و اون هم اینکار رو کرد. بارها و بارها دور شدن خطر رو حس کردم درحالی که خودم هیچ وقت نمیتونستم اون خطرها رو از خودم دفع کنم...من مطمئنم که هست اما هیچ وقت نتونستم توضیحش بدم... تو کاری که من نتونستم انجام بدم رو انجام دادی! ممنونم... حالم منقلب شده بود از اینهمه ایمانی که توی وجود این دختر جمع شده بود. اونقدر عاشق خدا بود که فقط چند تا دلیل در اثبات حضورش به حدی شادش کرده بود که به زعم خودش آدمی رو که شاید خیال میکرد هم مسلک قاتلین پدر و مادرشه ببخشه و ازش تشکر کنه... پس دلیل آرامشش این بود... لبخند گرمی زدم: _چه ایمان محکم و زیبایی داری ژانت بهت غبطه میخورم! تو درست فکر میکنی محاله کسی صادقانه از خدا کمک بخواد و خدا کمکش نکنه برای خدا فرقی نمیکنه چه شرایطی داری چون قدرت مطلقه و نشد براش وجود نداره پس جای تعجب نیست... واقعا کسی که به خدا وصل میشه خوش بحالش شده چون به قدرت برتر وصل شده اینم از جذابیت‌های خلقته که کوچولوهایی مثل ما هم امکان رفاقت با انتهای قدرت و محبت و آگاهی رو دارن! اما درباره اون جمله ت که گفتی، کاملا درسته واقعیت اینه که محبت و احساسات قلبی و ادراک ها قابل انتقال نیست من الان نمیتونم این حرارتی که از این توصیف عاشقانه ی تو از خدا توی قلبم ایجاد شد رو کف دستت بریزم و تو حسش کنی! برای معرفی یک تفکر و یک مکتب لازمه. که البته مکتب خدا تماما سرشار از منطقه چون حقه و حقیقت منطق داره همونقدر که محبت داره... اما واقعیت اینه که پذیرش یک مکتب با منطق و دلیل و برهان آغاز میشه اما با ادامه پیدا میکنه... علم و منطق برای راستی آزمایی صحت یک تفکر و عقیده لازمه اما برای استمرارش کافی نیست. میشه باهاش شروع کرد اما نمیشه ادامه داد. استمرار و حرکت نیاز به نیروی محرکه داره محبت همون نیروی محرکه ی طی مسیره! بعد از درک دلیل، باید محبت خدا وارد قلبی بشه تا بتونه ایمان بیاره. به قول تو باید حسّش کنی یا حتی ببینیش! مثل حس شیرینی این شکلات. من هرچقدرم که برات از تجربه خوردن شیرینی بگم و وصفش کنم دهنت شیرین نمیشه. باید یکی بزاری دهنت بفهمی چی میگم. خیلی چیزها رو باید تجربه کرد... یقین با مشاهده عملی حاصل میشه نه تئوری برای اولین بار لبخند ژانت رو دیدم هرچند خیلی محو. و چه لحظه ی شیرینی بود... سرش رو در تایید حرفم تکون داد وسکوت کرد... کتایون نگاهی به ساعت مچی ش کرد و گفت: _ساعت 9 و نیمه ژانت نمیخوای بخوابی فردا قرار نیست جایی بری؟! ژانت از جا پرید: _چرا چرا... شب بخیر... و بدون هیچ حرف دیگه ای رفت توی اتاقش و در رو بست به نظر می اومد کتایون یکم از شنیدن مکالمه ما کلافه ست برای همین خواستم بحث رو عوض کنم: _کجا میخواست بره مگه؟ _یکشنبه صبحا همیشه میره کلیسای مرکزی میدونی که خیلی دوره برای اینکه از اول مراسم باشه باید راس ساعت شیش توی ایستگاه اتوبوس باشه.. همیشه شبا زود میخوابه ولی شنبه شبا یکم زودتر! زندگی مومنانه ژانت اونهم اینجا واقعا جذاب و قابل ستایش بود... صدای کتایون از فکر بیرونم آورد: _میبینی این خارجیا چه خوبن انگار نه انگار مهمون داره اصلا نگفت کجا میخوابی رفت گرفت خوابید! خندیدم: _اشکال نداره بیا برو تو اتاق من بخواب من اینجا میخوابم. روی کاناپه دراز کشید: _نه من همینجا راحتم فقط اگه میتونی یه پتو بهم بده... اصرار نکردم چون ممکن بود راحت نباشه... رفتم اتاقم... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف