🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه
#ضحی
🌸قسمت ۳۸۹ و ۳۹۰
_تو واقعا تا اینجا اومدی و میگی نمیخوام یه سری به پدر و مادرم بزنم؟
میدونی از اونموقع تاحالا بابا چند بار زنگ زده سفارش کرده حتما ببرمت؟
مامان چشم انتظارته ضحی تو که انقدر بی عاطفه نبودی
حتما باید تحکم کنن؟!
پلکهام رو روی هم فشار دادم:
_رضا من شیش ماه دیگه درسم تمومه اونوقت...
کلافه حرفم رو قطع کرد:
_الان با شیش ماه دیگه چه فرقی میکنه؟!
انگار خیلی عصبانی بود ولی تلاش میکرد صداش بالا نره
گفتم:
_اگر بیام ایران پام شل میشه نمیتونم برگردم
_بهونه الکی نیار
بچه که نیستی سه ساله مامان باباتو ندیدی سختت نیست بیای ببینیشون سخت میشه؟
تازه فقط مامان و بابا نیستن...
این رفیقاتم سفر اولی ان
میخوان زیارت کنن میخوان یکی دو روز بمونن
تو خودتم دلتنگ زیارتی از چشمای خیست معلومه قربونت برم
چرا لج میکنی
خودتو مدیون دل اینهمه آدم نکن!
کلافه سرم رو نوازش کردم:
_دل من به درک
ولی رفتن من چه ربطی به اونا داره ژانت با کتایون میمونه
کتایون داره میاد ایران اونم میخواد بیاره
چند روز اینجا بمونید زیارت کنید تو براش یه ویزا بگیر...
فوری گفت:
_من به چه بهانه ای اینجا بمونم؟
من اگر بمونم بخاطر خواهرم میمونم
فقط اگر تو بمونی من براش ویزا میگیرم ضحی
_گرو کشیه؟
تو که هر کمکی از دستت برمیومد از هیچکس دریغ نمیکردی!
_یه بار میخوام خودخواهی کنم
اصلا رضوان گفت دوستت گفته اگر تو نیای اونم نمیاد
ضحی انقد اذیت نکن
بیا چند روز اینجا بمونیم دل سیر زیارت کن بعد بریم ایران یکی دو هفته با رفیقات بمونید بعد همه با هم برگردید ببین همه چیز جوره
دل رفیقاتم نشکون گناه دارن دل مامان بابارو هم نشکون دل من و رضوانم نشکون!
من نمیخواستم دل کسی رو بشکنم!
چشمهام رو بستم و سعی کردم شجاع باشم
با خودم گفتم
بالاخره که چی تو یک روز با این حقیقت مواجه میشی چه حالا و چه چند ماه دیگه
چرا این فرصت زیارت رو از خودت و دیگران دریغ کنی و مدیون بشی
چرا دل بکشنی
چشمهام رو باز کردم
زیر لب ذکر "توکلت الی الله" رو زمزمه کردم و بعد به چشمهای منتظرش چشم دوختم
با خواهش گفت:
_میشه؟
لبخندی زدم:
_مگه میشه تو چیزی ازم بخوای و نشه
با لبخند پیشونیم رو بوسید:
_من مخلصتم
با دست هاش چادرم رو مرتب کرد:
_خب حالا برو بالا استراحت کن
به خانوم سبحانم بگو آماده باشه دم سحر عازم ان
پرسیدم: _فقط تو میمونی؟
_احسانم میمونه
سبحان و خانوم و برادر خانومش میرن
_آها باشه پس شبت بخیر
منم دعا کنیا...
لبخند شیرینش باز به لبش برگشت: _محتاج دعاتم
با حال خوشی که تلاش میکردم با فکر کردن به ترسم زائل نشه به اتاق برگشتم
همه خیره و کنجکاو نگاهم میکردن
لبخندم رو خوردم و رو کردم به حنانه:
_حنانه جان رضا گفت آماده باش دم سحر عازمید!
حنانه پرسید:
_فقط من و سبحان میریم؟ شما میمونید؟
_تو و سبحان و برادرت
بقیه میمونیم تا ویزای ژانت برسه
ژانت با هیجان دوید و محکم بغلم کرد: _مرسی ضحی واقعا ممنونم ازت
_منو ببخش اذیتت کردم
فقط بدون بیشتر بخاطر تو قبول کردم
کتایون اخمی کرد:
_مام که هیچی
به کنایه گفتم:
_موندن ما که برا تو فرقی نمیکرد!
توجیه کرد:
_نه خب من دلم میخواست تو سفر ایران تنها نباشم
تو و ژانتم بیاید برام خوبه
راستی از داداشت شماره حساب بگیر و بپرس چقدر هزینه برای ویزا لازمه براش حواله کنم
......
دم سحر از سر و صدای حاضر شدن حنانه بیدار شدیم برای راهی کردنش
لحظه آخر که بغلش گرفتم در گوشم گفت:
_دستم به دامنت این دختره رو بپز وقتی برگشتید شیرینیشونو بخوریم!
با خنده و آهسته گفتم:
_خیالت راحت پخته فرضش کن
با راهی شدن اونها ما باز خوابیدیم چون به گفته رضا روز اربعین خروج از خونه ممکن نبود و برای عزیمت به هتل باید تا شب صبر میکردیم
........
آهسته زمزمه کردم:
_ان الله و ملائکةُ یصلون علی النبی، یا ایها الذین آمنو صلوا علیه و سلموا تسلیما
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
رضوان با خنده گفت:
_تموم شد؟ پاشو بپوش زیر پای این طفلیا علف سبز شد!
نگاهی به هر سه نفرشون که آماده جلوی در ایستاده بودن کردم
همون طور که بلند میشدم گفتم:
_شرمنده اگر زودتر بیدارم کرده بودی نه نمازم انقد دیر میشد نه شما معطل میشدید نمیدونم چرا سر غروبی خوابم برد!
دسته کوله م رو به دست گرفتم و به طرف در قدم برداشتم:
_بریم؟!
جلوی در احسان و رضا مشغول تشکر از سیداسد و پدرش بودن که ما رسیدیم
از حاج خانوم و عروسش خداحافظی کرده بودیم و حالا کوتاه و با احترام از سید و پدرش تشکر کردیم و با خداحافظی خارج شدیم
قطاری پشت سر احسان و رضا قدم برمیداشتیم و آهسته حرف میزدیم از کوچه که خارج شدیم و وارد خیابان شدیم
شلوغی نسبت به دیروز کمتر بود اما هنوز هم خیابان از غلغله....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف