♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان:
#رهایی
#پارت:
#ششم
سلام چه نازی تو ، چشات خیلی خوشگله
کمی خجالت کشیدم محکم لپ را کشید و گازی از آن گرفت ، با اخم نگاهش کردم.
" این چه کاریه آخه مگه من لپ دارم!!
با خنده که به دلمم نشست گفت : آره دیگه خیلیم شیرینی عین قند وقت زیادی نداشت بوسه ای روی دستم زد و رفت.
خداحافظی ازش کردم ته دلم خوشحال بودم اما زیاد وفتی برایم نداشت، برای من نداشت زمانی که با یاس بود هرروز اورا به مدرسه می برد و می آورد. خودم هم می دانستم ته دلش با یاس است. اما منم سریع وابسته می شدم حق داشتم مگر چقدر تا الان با پسر جماعت روبرو شده بودم. تقریبا تمامی بچه های گروه فهمیده بودند که با او رلم و به گوش یاس رسید. جا خوردم ناراحت نشد بلکه بهم لبخند هم زد ، من که سر ازکار آنها در نمی آوردم اگر من بودم تا الان هزار بار دق کرده بودم.
با لعیا و یاس به پارک رفتیم. مادرم خانه نبود و کلی کرم به صورتم زدم و رژ لب قرمز تیره ای هم به لبام زدم ، یاس همیشه آرایش داشت و خیلی قرتی بود. نمی خواستم جلوی آنها کم بیاورم. مادرش هم دست کمی از او نداشت و شبیه دختران چهارده ساله می گشت ، به چشم دیده بودم که چقدر پسر ها تیکه بارش می کنند.
اکیپ چند پسر آن طرف نشسته بودند و همه حواسشان به ما بود. لعیا و یاس غش و ضعفی برای آنها می رفتند که آنها هم خوششان می آمد، اما برایم تعهد مهم بود آن هم وقتی که رلم را می شناختند، کافی بود دست از پا خطا کنم سریعا آمار می دادند.
گوشی یاس زنگ خورد چشمم به آن افتاد شماره ناشناس بود. جواب داد و صدا برایم به شدت آشنا آمد ، قیافه ام رنگ باخت ، امیر فیلش یاد هندوستان کرده بود و به یاس زنگ زده بود. خیلی عصبانی بودم. لعیا موضوع را فهمیده بود. نمی دانم چقدر دوستش داشت که التماسش می کرد که بر گردد.
همین حین بهزاد را دیدم. بوسی حواله ام کرد.
خوشگله برو خونه هوا داره تاریک میشه آقاییتون نگرانتون میشه!
گوشیم زنگ خورد حالم داشت بهم می خورد. آشغال انگار نه انگار که منی هم وجود دارم. حالش را جا می آورم ، به لعیا تشر زدم که کسی بویی نبرد که من فهمیده ام. دوباره بهزاد نگاهم کرد.
" نگران نباش سرش شلوغه نگرانم نمیشه، فعلا بمون تو صف انتظار که خبر خوبی دارم برات
#نویسنده :
#ثنا_عصائی
#نشانه :
#ث_نون_الف
@Martyrs_defending_the_shrine