♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان:
#رهایی
#پارت:
#دهم
پروفایل او را چک کردم به نظر پولدار می رسید این را از روی گوشی تلفن همراهش که اپل بود متوجه شدم اما برایم وجد اور نبود چون می دانستم که قطعاً یک پسر آن هم به این سن چیزی از خود ندارد و هر چه که هم دارد مال پدر اوست، ندید پدید نبودم گوشی آیفون مدل بالاتر از آن هم از نزدیک دیده بودم با اینکه خودم نداشتم و شایدپیش خود فکر می کردم که روزی بلاخره اپل بخرم. البته گوشی من خیلی ساده تر از این حرفا بود یه گوشی ال جی مدل قدیمی که به زور چند تا برنامه در آن نصب می شد.
آنقدر عزت نفس داشتم که حتی اگر پولدار هم باشد نخواهم پول هایش را برای من خرج کند. اصلا مگر رابطه ای که من در نظر داشتم این گونه بود.
یک روز در میان باشگاه می رفتم ، شرایطم را برای محسن توضیح داده بودم که عین دختر های دیگر آزاد نیستم و نمی توانم هرجا که بخواهد با او بروم. محسن هم مخالفتی نکرد و من خیلی خوشحال بودم. امشب قرار بود که باهم هماهنگ کنیم و اولین قرارمان را بگذاریم، چون من نمی توانستم راه دوری بروم در نظر داشتم همان اطراف باشگاه در یک کوچه خلوت همدیگر را ببینیم.
سلام خوبی ؟ فردا بیام دیگه
" سلام ممنون تو خوبی؟ اره بیا منم میام هم و ببینیم
باشه پس ساعتش رو بهم بگو که من اونجا باشم
" باشگام ساعت پنج غروب تموم میشه که من دیگه پنج و رب از باشگاه بیرون میام همون موقع باهات هماهنگ می کنم که همدیگر و پیدا کنیم.
باشه پس میبینمت مواظب خودت باش
" باشه توام مواظب خودت باش ، بای
کمی استرس داشتم که با هیجان تلفیق شده بود قرار اولمان فردا بود و من خیلی ذوق دارم، نمی دانم مورد پسندش هستم یا نه. اما دلم می خواهد که بهترین لباس هایم را بپوشم که جلوی او کم نیاورم.
بلاخره روزی که می خواستم فرا رسید ، استرس داشتم می خواستم هر طور شده مورد پسندش باشم؟ اما مگر می شد خانواده ام خیلی روی لباس پوشیدنم حساس بودند و حتی اجازه آرایش کردن هم بهم نمی دادند. بلاخره مانتو طوسی رنگم را با شال صورتی ملیح با کیف و کفش صورتی ست به تن کردم.
#نویسنده :
#ثنا_عصائی
#نشانه :
#ث_نون_الف
@Martyrs_defending_the_shrine