#کتاب_ردپایی_در_رمل
🏴مشغول استراحت بودیم که آقا سیدمجید با کلی وسایل رسید.خسته بود.سه روز پشت سرهم با ماشین برای کارهای پشتیبانی این ور و آن ور رفته بود.دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود.درهوای گرم جنوب واقعا کار سختی بود.
بعد از خوردن شام،آقاسیدمجید گفت:می خواهم همین الان به اهواز برگردم.تعجب کردیم.ولی وضعیت آقاسید را دیدیم،متوجه شدیم که شیمیایی اش دوباره عود کرده وخون ریزی داخلی اش شروع شده است.
موقع صحبت کردن همین طور از لثه هایش خون می آمد.لخته های خون پوستش را قرمز کرده بود.آقامجید زود بلند شد وآقاسید را توی آمبولانس گذاشت.گفت:همین امشب بایدبروی اهواز بستری شوی.
آقاسیدمجید اصرار داشت من هم همراهش باشم.سوار آمبولانس شدم.آقامجیدگفت:حاجی تو نرو،من حالم خوب نیست،فردا نمی توانم به برون مرزی بروم،تو باید بروی.ولی با اصرار آقاسید،آقامجید راضی شد که من هم بروم.
موقع رفتن به آقامجید گفتم اگر صبح رفتی خاک عراق،ظهر با ماشین غذا برگرد.من تاظهر خودم را می رسانم.آقامجید آمد بالای سر آقا سیدمجید گفت:سیدجان،اگر پریدی،سلام مرا به علی آقابرسان.ص۲۵۶
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال اندیشکده راهبردی فتح