قسمت سوم خونه قشنگی داشتند یک باغچه نقلی زیبا در کنار حیاط درست شده بود و گلدان های پرگلی هم دراطرافش قرارداشت... فضای غم انگیزخونه منوسمت حیاط کشاند.. نفس حبس شده ام رو آزادکردم توفکروخیال بودم که توپی محکم به صورتم خورد!! به خودم که اومدم نگاهم به پسربچه ای افتادکه مثل گربه روی دیوارنشسته بود. _توپ رومیندازی یاخودم بیام! اخمام توهم رفت و از عصبانیت دستام رو مشت کردم چقدربی ادب بود _ یالابپرپایین ومثل بچه ادم درخونه روبزن وبخاطررفتاربدت عذرخواهی کن بعدهم بگوخاله جان میشه توپم روبدی؟! خندید و گفت:_حوصله داریا! چه خودش روهم تحویل میگیره! نگاه عصبانیم روکه دید زبون درازی کرد. بدون اینکه جلب توجه کنم از اشپزخونه چاقو برداشتم و زیرشالم قایم کردم وبه حیاط برگشتم ازنتیجه کارم راضی بودم باید براش درس عبرتی می شد تا از این به بعدبابزرگترازخودش درست رفتارکنه! پشتم به دربودکه صدای زنگ اومد از همون پشت توپ روبیرون انداختم حتی اینجا هم دست ازشیطنت برنمی داشتم هیچ صدایی نیومد یکم عجیب بود! سرموبه طرف دربرگردوندم امابادیدن سیدخشکم زد😱 نگاه متعجبش روازمن گرفت و به زمین دوخت لبخندی گوشه لبش بود دیگه ازاین بدترنمی شد هول کردم وخجالت کشیدم و این بارمن سرم روپایین انداختم !! غروب رفتیم سرخاک گریه های فاطمه خانم دل ادم رو به دردمی اورد سید کمی دورترایستاده بود و ارام اشک می ریخت😔 کنار لیلا نشستم نمی دونستم تواین موقعیت چی بایدبگم بخاطرهمین فقط به نجوای سوزناکش گوش دادم _از وقتی یادمه کلی دستگاه بهت وصل بود خوب نمی تونستی نفس بکشی امانفس مابودی سایَت بالاسرمون بودپشت و پناه داشتیم اخ باباجون نمی دونی چقدردلتنگ نگاه مهربونتم سرش رو روی قبر گذاشت و از ته دل گریه کرد. دیگه نمی تونستم این صحنه روتحمل کنم تاحالا تو همچین موقعیتی قرارنداشتم ازجمع فاصله گرفتم احتیاج داشتم کمی تنهاباشم........ از سرخاک که می اومدیم ماشین بابا خراب شد مجبورشدیم شب روبمونیم اماعمو اینا برگشتند.... اهسته ازپله ها پایین اومدم می خواستم برم حیاط توفضای بسته نمی تونستم بمونم اصلا ارام و قرار نداشتم سید روی کاناپه خوابش برده بود و کتابی با جلد قشنگ کناردستش بود حسابی چشمم روگرفت کمی جلوتررفتم تا کتاب روبردارم اماپام به لبه میزبرخوردکرد و لیوان روی زمین افتاد یکدفعه هوشیارشد فاصله کمی باهم داشتیم نگاهش باچشمانم تلاقی کرد مثل برق گرفته ها از جاپرید فقط تونستم به کتاب اشاره کنم دراتاق فاطمه خانم که بازشد بیشتر هول کردم خواستم برگردم که این بارپام به لیوان خورد و پخش زمین شدم چه ابروریزی شد کم مونده بودگریم بگیره باکمک فاطمه خانم بلندشدم انگارهمه خرابکاری هام باید مقابل چشمای سید اتفاق می افتاد !!...... ادامه دارد..... کپی فقط باذکرنام نویسنده آزادمی باشد