✍ قسمت ۵۸
بادی به غبغب میاندازد و میگوید:
_آره، مگه نمیدونی؟ منم باهاشون همکاری میکنم برای تکمیل پرونده خانمهای شهیدی که اطلاعاتشون ناقصه.
چه دل خجستهای دارد این دختر! وقتی این مسئولیت را قبول میکرد، به فکر درس و دانشگاهش نبود؟ میگویم:
_پس درست چی؟
آوید با بیخیالی شانه بالا میاندازد:
_مگه قراره درس نخونم؟ هرچیزی سر جای خودشه.
چشمک میزند. میگویم:
_تاحالا درباره مطهره چیزی فهمیدی؟ این که چرا مُرده؟
مشتاق از این که یک شنونده پیدا کرده، دستانم را میگیرد:
_وای آره... خیلی چیزها. ضابط قضایی بوده. موقع نگهبانی، متهمها میخواستن بزننش و فرار کنن، ولی مقاومت کرده. اونا هم چندنفری شهیدش کردن.
-ضابط قضایی یعنی چی؟
-همون مامور دیگه. مامور قوه قضائیه بوده، برای نگهداری و جابهجایی متهم.
تکیه میدهد به دیوار و دست به سینه، آه میکشد:
_بیچاره عباس! فقط دو ماه از عقدشون گذشته بوده.
زیر لب میگویم: عباس از منم بدشانستر بوده.
-من اسم اینا رو نمیذارم شانس. همهچیزع حساب و کتاب داره.
-من ترجیح میدم فکر کنم شانسه؛ چون نمیدونم با چه منطق و دلیلی باید انقدر بدبخت باشم.
آوید دستش را میگذارد روی شانهام.
-به نظر من تو بدبخت نیستی. حالا همه یه مشکلاتی دارن... ولی همین که یه شهید همیشه هوات رو داشته، خیلی عالیه...
بغض راه گلویم را میبندد. پوزخند میزنم:
_هه! تو نمیدونی چقدر بدبختی کشیدم.
ساعدش را میگیرم تا دستش را از روی شانهام بردارم، اما مقاومت میکند و میگوید:
_وایسا... قرار بود درباره یه موضوع دیگه حرف بزنیم اصلا...
دست به سینه و بیحوصلهتر از قبل، مقابلش میایستم.
- خب بگو!
-توی نقاشیای که از مامان افرا میکشی، باباش رو هم بکش. سهتاشونو با هم بکش.
-خب اینو که شنیدم. ولی نمیفهمم چرا باید این کار رو بکنم؟
آوید چشمانش را طوری گرد میکند که انگار بدیهیترین سوال دنیا را پرسیدهام:
_خب مگه نمیخوای با هم آشتی کنن؟
- به من چه؟
چشمان آوید گردتر میشوند:
_آریل این چه حرفیه؟ الان ما با هم خواهریم... هماتاقیم. افرا به تو کمک کرد عباس رو پیدا کنی. خب تو هم بهش کمک کن با باباش آشتی کنه.
-خودش نمیخواد.
-میخواد، مطمئن باش. فقط به روی خودش نمیاره.
هر دو دستش را روی شانههایم میگذارد:
_تو بکش، من برات جبران میکنم. خدا خیرت بده.
لبم را کج میکنم و شانه بالا میاندازم:
_باشه... ضرری نداره.
مشت آرامی به بازویم میزند:
_دمت گرم. بریم تو اتاق.
قدم به اتاق که میگذاریم، افرا با چشمان تنگ شده نگاهمان میکند:
_چیو ازم قایم میکنین؟
تمام مهارتم در کتمان حقیقت را به کار میبندم، بیخیال پشت میزم مینشینم و میگویم:
_هیچی.
-پس چرا رفتین بیرون صحبت کنین؟