📌مثل هیچکس 📌قسمت دوم 📌نویسنده : فائزه ریاضی 🌾ترم اول هر روز صبح تا عصر کلاس داشتم. احساس میکردم فرق چندانی با دوران مدرسه ندارد، فقط قید و بندهایش کمی متفاوت تر است. مثالً مثل دوران مدرسه جای نشستن روی نیمکت ها به ترتیب حروف الفبا مشخص نمی شد. من هم مجبور نبودم همیشه نیمکت اول یا دوم بنشینم و تمام کارها و شیطنت هایم لو برود! میتوانستم آزادانه ته کلاس باشم و استاد را زیر نظر بگیرم. میتوانستم به بهانه ای نامشخص از کلاس بیرون بروم و احتیاج نبود دستشویی رفتن را بهانه کنم، یا برای ترک کلاس اجازه بگیرم. چند هفته ای گذشت. کم کم با همکلاسی هایم آشنا شدم. اما هنوز انتخاب دوست برایم سخت بود. بچه ها از شهرهای مختلف با فرهنگ های متفاوت و عقاید گوناگون بودند. سه شنبه ها کلاس معارف داشتیم. هر جلسه که از کلاس میگذشت چند دستگی بین بچه ها بیشتر میشد. شاید دلیل این اتفاق به چالش کشیدن بچه ها توسط استاد بود. این اختلاف عقاید در روابط بچه ها هم بی تاثیر نبود. تقریبا اواخر ترم کل کلاس به سه دسته تقسیم شد؛ گروه اول بچه مذهبی هایی که با قاطعیت از تفکراتشان دفاع میکردند، گروه دوم بچه روشن فکرهایی که با جدیت و تندی با گروه اول مخالفت میکردند، و گروه سوم هم شامل چند نفری مثل من که ساکت و سرگردان بودند. پاسخ هیچ کدام از این دو دسته برایم قانع کننده نبود، همه ی آنها گاهی درست میگفتند، گاهی هم کاملابی منطق جواب های تندی به هم می دادند. دلم میخواست برای روشن شدن حقایق و سوالاتی که برایم پیش آمده بود جستجو کنم، اما حجم زیاد درس های دانشگاه تمام وقتم را پر می کرد. از طرفی هرچه فکر میکردم هیچ فرد آشنا به چنین مسائلی اطرافم نمی یافتم. میدانستم که اگر افکارم را با پدر هم در میان بگذارم از پرداختن به این مسائل منع می شوم. در خانه ی ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی سکوت مبهم وجود داشت. خانواده ی پدر و مادرم مذهبی نبودند. یکی از مادربزرگ هایم زمانی که خیلی بچه بودم از دنیا رفته بود. بجز آبنباتهای رنگی که هر هفته برایم میخرید هیچ خاطره ی واضحی از او نداشتم. آن یکی مادربزرگ هم مذهبی نبود اما نمازش را میخواند و روزه اش را میگرفت. مهم ترین اعتقاد مذهبی خانواده ام این بود که هرسال هرطور شده برای زیارت امام رضا به مشهد بروند. مادرم یک بار برایم تعریف کرده بود که وقتی بعد از چند سال تلاش برای بچه دار شدن مرا باردار شد بدلیل خطر سقط جنین تمام مدت استراحت مطلق می کرد. وقتی هم که من زودتر از موعد به دنیا آمدم دکترها امید چندانی به زنده ماندنم نداشتند. مادرم می گفت با نذری که کرده بود زندگی دوباره ام را گرفته. و اینگونه شد که من بجای ماهان خان تبدیل شدم به آقا رضا! ظاهرا بعدها عمو مهرداد خیلی اصرار کرده بود که اسمم در شناسنامه رضا باشد و مرا ماهان صدا کنند. اما مادرم نپذیرفته بود. عمو مهرداد مخالف سرسخت این نوع عقاید بود و تمام این افکار را خرافه میدانست. زیاد پای حرفهایش ننشسته بودم اما آنقدر بلند اظهار نظر می کرد که همه ی فامیل با طرز فکرش آشنایی داشتند. برای من که تا آن روزها هیچوقت ذهنم درگیرمسائل اعتقادی نشده بود، جستجو کردن و ماجراجویی درباره حرف هایی که بین بچه ها رد و بدل می شد جذاب بود. ترم اول کم کم رو به اتمام بود. تصمیم گرفتم در فاصله ی کوتاه آغاز ترم جدید کمی مطالعه کنم. بدون تحقیق به خیابان انقلاب رفتم و بعد از انتخاب چند کتاب با راهنمایی فروشنده، شروع به خواندن کردم... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc