هشتم 🌾دست هایشان هنگام نماز مثل شیعیان از بغل آویخته بود . احمد پس از مکثی طولانی شانه بالا انداخت که اهمیتی ندارد و پشت سر سرور قامت بست. من هم قامت بستم .بوی خوش چنان پراکنده بود که بی اختیار چشمانم را بستم و به کلمۀ کلمۀ نماز فکر کردم. برای اولین بار بدون کمترین مکث نمازم را کامل خواندم . آن نماز زیبا ترین و خالصانه ترین نمازی بود که در طول زندگی خوانده ام . حسرتش هنوز بر دلم است . پس از نماز دو زانو در برابر سرور نشستیم . مرد دلنشین ترین تیسم ها را کرد و گفت : «خوب ، مردان مؤمن ، شب را چطور گذراندید ؟ » احمد گفت : « خیلی راحت بودیم . حتی تشنه و گرسنه و گرما زده هم نشدیم . فقط خیلی دلتنگ شما بودیم . مطمئنم از احوال ما با خبر بودید . » گفتم : « این معجزه های شما فقط از پیامبران بر می آید.» جوان پس از مکثی طولانی لبخند زد و گفت: « شما که خوب می دانید پیامبری با رسالت حضرت محمد مصطفی (ص) خاتمه یافت. مردی که شما سرور لقبش داده اید ، پیامبرنیست ، بلکه پیامبرزاده است . » به پهلوی احمد زدم و گفتم : « دیدی ؟ می داند به او سرور لقب داده ایم . » احمد پرسید : « نَسَبتان به کدام پیامبر می رسد ؟ » لبخندی زد و گفت: « به آقا و سرورمان 🌸محمد مصطفی🌸 که درود و رحمت خدا بر اوست از ازل تا به ابد . » پرسیدم : « پدرتان کیست ؟ » گفت : « حسن بن علی ! » احمد با تعجب گفت : « امام شیعیان ! » و با دهانی باز به جوان خیره شد . گفت : « اما شیعیان که می گویند پسر حسن بن علی از دیده ها غایب است ؟ » جوان خدید و گفت : « آیا این طور است ؟ آیا من از نظر شما غایبم یا به چشمتان می آیم ؟ » اشک از چشمان احمد جاری شد و گفت : « پدرم اعتقاد شیعیان را به شما باور ندارد . » و محکم به زانوی خود زد و گریان گفت : « ای پدر ، کجایی که ببینی آن که به او بی اعتقادی پیش چشمان من است ؟ » سرور دست روی شانۀ احمد گذاشت و با مهربانی گفت : « اگر تو به آنچه می بینی شک نکنی ، پدرتنیز به من ایمان خواهد آورد » احمد گریان گفت : « آقا چگونه شک کنم به آنچه می بینم ؟ اگر به آنچه خود هستم شک کنم، به آنچه شما هستید ، شک نمی کنم . » من نیز گریان گفتم : « اگر احمد هم شک کند ، من شک نمی کنم . » دست به سرم کشید . در این نوازش مهری بود که من تا آن زمان بیهوده ، آن را در دستان پدر و مادر جستجو کرده بودم... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc