#سو_من_سه
#قسمت سی و هفتم
اینها را می گوید و بلند می شود می رود. نگاهم دنبالش کشیده می شود تا آشپزخانه:
- نس یا قه؟
زبانم را دور لبانم می کشم و می گویم:
- نِس اما از این تنبلیا نه. مثل آدم درست کن.
شستش را بالا می آورد و می گوید:
- اوکی. پررو نشو دیگه. همین هم از من بعیده درست کنم.
تا درِ نسکافۀ آماده را باز کند و زحمت بکشد توی آب جوش بریزد، ده دقیقه می کشد. مقابلم که می گذارد می بینم بدون قاشق است. اشاره می کنم:
- جواد!
از روی میز خودکاری برمی دارد و فرو می کند توی فنجانم. دادم هوا می رود:
- اَ اَ اَ... این مال خودت.
تا می آیم فنجانش را بردارم، خودکار را در فنجان خودش فرو می کند و هم می زند:
- اصراری نیست بخوری. خودم دوتاشو می خورم!
با نگاهم فحش هایی می دهم که می گوید:
- باید رو ادبت کار کنم. بعد کنکور حتما بیا مشاوره.
نسکافه ام را مجبورم بخورم. بعضی کارها در دنیا اجبار است. می فهمید اجبار.
- من و تو خوشمزه های دنیا رو زیاد چشیدیم. اما آزادی نه! اولاش که مهدوی بهم می گفت: "مثلا تو آزادی"، جلوش وایمی سادم.
اما حالا می فهمم. اون موقعها یادته می خواستیم یه پارک بریم، اسیر این بودیم که چی بپوشیم. مثل دخترا شده بودیم. موهامونو
چطور درست کنیم. یادته از آرایشگاه وقت می گرفتیم برای اینکه ابرو درست کنیم. کلی ابهت مردونه مون رو بر باد می دادیم. اسیر این بودیم که چطور دخترا رو تور کنیم. البته تو اینطوری
نیستی وحید. راستش من موندم با این مامان بابایی که تو داری چرا مثل ما شده بودی.
نفس عمیق می کشد. نفسم سنگینی می کند. من چرا با این که می دانستم راه افتادم دنبال چیزهایی که باورشان نداشتم. کمی از نسکافه
اش را می خورد و می گوید:
- من اسیر خودم بودم... من ده هزار تا عکس سلفی پاک کردم وحید. ده هزارتا عکس از خودم... اسیر این بودم که کجا، کی، چه
طوری؟ چی؟؟؟ برام مهم بود مارک باشم. مهم بود کدوم رستوران برم. مهم بود لاکچری...
دیگر حرف نمی زند. نسکافه اش را تمام می کند. می گویم:
- خب خودت اون موقعها می گفتی اگه این کارا رو نکنیم، چه کار کنیم؟ تو الان که بین بچه ها نیستی دیگه کجایی؟ چه کار می کنی؟ بچه ها میگن عقب مونده شده جواد.
وقتی جوابی نمی شنوم نگاه مات شده ام را از فنجان خالی می گیرم و می دوزم به صورت جواد. لبخندش آزارم می دهد:
- با خودم و خودت روراست باش. الان اینا یعنی همه چی؟
با خودم رو راست هستم. الان در تمام دنیا بگردی اینها لذت های همه شده است. خیلی از ایرانی هایی که می روند از کشور هم به خاطر راحتی و آزادی و لذت می روند. دخترها و پسرها همه همین را می خواهند.
اصلا در گوش ما یک زمزمه بیشتر نیست.
از زندگیت لذت ببر، مهم خودت هستی، خود خودت، و خوشی هایی که باید برای تو فراهم باشد. دیگر چیزی مهم نیست. زیر لب می گویم:
- الان اینا همه چیِ همه شده.
مشت می کوبد روی دستۀ مبل و می گوید:
- پس همه چیز نیست.
سر تکان می دهم. می گوید:
- روراست میگم. همه چیزمو گرفته. هیچی نیست. تو با علیرضا دمخورتری ظاهرا. فکر می کنی چی میشه آدما اینطور دارند دور خودشون می چرخند. یه دور تموم نشدنی. چهل سال هم که بری
باز می بینی همونجایی هستی که چهل سال پیش بودی اما دیگه آدم قبلی نیستی. دنیا اینی نیست که توی فیلما نشونمون میدن.
حتی عشق هم اینی نیست که میگن. دنیا یه روح دیگه داره! من نمی فهممش اما می دونم هست. یه چیزی فراخور روح آدم که میشه حسش کرد. فقط اینقدر حسیات دور و برمون، همین فیلما، عکسا، خورد و خوراکمون، پوشیدنامون رو به گند و کثافت کشیدند که اون حقیقت شیرین رو نمی بینیم.
مشت هایش همچنان روی دستۀ صندلی می نشیند. سکوت خانه را همین ضربه های آرام جواد می شکند و الا که ساعتشان هم آرام گرد است. آرام آرام دارد دنیای من و جواد، من و شما، همۀ آدم ها، مرد و زن تمام می شود. آرام آرام جوانی می رود و مرگ می آید. دلم تمام شدن این دنیا را نمی خواهد. دلم ندانستن حقیقت را نمی خواهد. دلم لذت کم را، لذت
کوتاه را، لذت تمام شدنی را نمی خواهد. دلم او را می خواهد که بی نهایت است. همویی که باید باشد تا من تمام نشوم. تا کنارش آرام بگیرم. تا در آغوشش احساس امنیت کنم. دلم کسی را می خواهد.
- من دنبال اونم وحید. از این موجودی هایی که دارم سیر شدم. حوصله ندارم مثال شرق و غرب بزنم و از طلاق شش تا از دورو بریا و فک و فامیآلی آمریکامون بگم و خودکشی پسر دایی و قرصای آرام بخش همشون. برای من روشن شده مسیر. فقط پاهام تو گله و البته اهل خانه، سد بزرگ که همینه دیگه. باید رد بشم. فقط...
❣
@Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc