چیک چیک...عشق قسمت ۷۳ _این چیه ؟ _بازش کن ببین . _مناسبتش چیه ؟ _ تو فکر کن سوغاتیه _ولی من که تو این شرایط ازت توقع سوغاتی نداشتم پارسا ! _بازش کن ببین اصلا خوشت میاد یا نه چون ارزش زیادی نداره _ارزشش به اینه که یادم بودی خنده روی لبش جمع شد و سرش رو انداخت پایین . من که چیزی نگفتم ناراحت بشه ! _خوبی ؟ حرف بدی زدم ؟ _نه عزیزم . بازش کن پاپییون روی جعبه رو باز کردم و درش رو برداشتم . یه انگشتر نقره بود که خیلی خوشگل و بانمک بود مدلش. از انگشترهای درشت همیشه خوشم میومد _وای این چقدر خوشگله _جدی خوشت اومد ؟ -آره خیلی قشنگه مرسی _قابل تو رو نداره . اگه وقتشو داشتم برات یه چیز بهتر میخریدم _همین خیلیم خوبه واقعا ممنون حس کردم دوباره رنگ نگاهش عوض شد و یه غمی توی چهرش نشست ولی سریع خودش رو جمع و جور کرد و شروع کرد به حرف زدن . نزدیک 3 ساعت پیش هم بودیم و پارسا خودش تا نزدیکای خونه رسوندم و رفت . بهروز رو ندیدم دلم میخواست بدونم این دوستشم مثل اشکان و ایمانه یا نه ! ولی یه پسره دیگه پشت صندوق بود که پارسا مهران صداش زد . اگر اون روز پارسا دستمو نگرفته بود میتونستم بگم خیلی روز خوبی بود و بهم خوش گذشته بود ولی خوب فاکتور گرفتن اون حس بد خیلیم برام راحت نبود و در واقع سخت بود ! جوری که اون شب سر نمازم ناخودآگاه گریه ام گرفت و کلی از خدا عذرخواهی کردم . اما بازم سبک نشدم ! حتی حس میکردم یه جورایی به مامان علاوه بر دروغ گفتن خیانت هم کردم . خیانت به اعتمادی که همیشه بهم داشت ! کاش میتونستم همه حرفای دلم رو به ساناز بزنم ولی حیف که اون از منم بی جنبه تر بود ! از دوستیه نا محسوس من و پارسا تقریبا دو ماه میگذشت . دو ماهی که هر روزش پر بود از قهر و آشتی و گاهی بی تفاوتی و بی خبری ! ساناز قولی رو که داده بود به کلی فراموش کرده بود و همچنان نیومده بود که پارسا رو ببینه ! منم چون مطمئن بودم با دیدن تیپ ظاهری پارسا با سانی دعوام میشه دوباره دیگه حرفی به میون نیاورده بودم . قدم خیر همچنان در پی دلبری از پارسا بود و من رو گاهی واقعا به سطوح میاورد ! ولی خوب انقدر جایگاه خودم رو تو قلب پارسا محکم میدیدم که شاید به نظرم حرکات بابایی یه جورایی بچه گانه و بی اهمیت میومد ! ‌❣ @Mattla_eshgh