چیک چیک...عشق
قسمت ۱۵۵
دوباره نشست و گفت :
_پس جون سانی بی رودروایسی بگو چی می خوای بدونی که انقدر مزه مزه می کنی تا بگی ؟
دخملم من مثل کف دست تو رو می شناسم !
_هیچی بابا ! راستش امروز یکدفعه یاد اون خبره افتادم که گفته بودی ... منم که مثل خودت فضول گفتم بپرسم ببینم چه خبره
حداقل شاید فکرم یه طرف دیگه بره اعصابم راحت بشه
سرشو آورد جلو و گفت :
_حالا اگر بر عکس شد چی ؟
_یعنی چی ؟
_یعنی اگر خبری که می خوام بهت بدم بدتر باعث اعصاب خرابیت شد چی ؟
_اتفاقا بیشتر مشتاق شنیدن شدم ! بگو ببینم چی شده ؟
اومد روی صندلی کناری نشست و با صدای آروم گفت :
_ببین الهام جون من و تو که غریبه نیستیم ، هستیم ؟
_خوب نه !
_منم که شاخ ندارم دارم ؟
_نمی دونم خودت بهتر می دونی .. داری؟
_نه به اندازه تو !
_بی ادب !!!
_الهام واقعا خری ... ببخشیدا ! ولی از ته دلم دارم میگم
_چرا ؟ خوب چی شده ؟ تو رو خدا بگو انقدر منو نپیچون
تکیه داد و دست به سینه نشست ... برام جالب بود از خوردن دست کشیده !
شونه ای بالا انداخت و گفت :
_هیچی حالا فعلا چیزی معلوم نیست ، می دونی که ما چه عادتی داریم ... تا یه خبری بشه اول باید مادرجون در جریان قرار بگیره
ولی گویا هنوز بهش چیزی نگفتن پس همچین معتبر نیست خبرم
_خوب در مورد چیه ؟
_حسام !
با ترس گفتم :
_حسام ؟ مگه چی شده !؟ اتفاقی براش افتاده ؟
لبخندی زد که خوب فهمیدم منظورش چیه !
_نه عزیزم انقدر دلواپس نشو ، ولی اگر همینجوری پیش بره حتما یه اتفاقی براش میوفته
_من دلواپس نشدم ، از روی فضولی پرسیدم
_آره می دونم تو که راست میگی ! ولی الی جونی گمونم باید کم کم دورشو خط بکشی
❣
@Mattla_eshgh