⭕️ 🍃 فردا صبح حدود ساعت ۹:۳۰ وقتی که دیگران مشغول صرف صبحانه بودند، راشل هم از راه رسید و شادی و نشاط بیشتری به جمع بخشید. یک ساعت دور هم سر میز صبحانه به گفتگو پیرامون مراسم گذشت و درنهایت ادموند به اصرار با آرتور و راشل همراه شد تا برای هماهنگی با کلیسای دهکده کارهای لازم را انجام دهند و وسیله‌های مورد نیاز را فراهم کنند. 🍃 حدود ساعت ۴ بعدازظهر به خانه بازگشتند، ادموند با عجله به اتاقش رفت. در طول مدت غیبت او، ویلیام به آرتور گفت که بهتر است قضیه را همین امروز با ادموند مطرح کنند و این بار سنگین را از دوش خود بردارند. آرتور هم چاره ای جز موافقت ندید. سرانجام ادموند به جمع آن‌ها پیوست، شادابی خاصی از عبادتش گرفته و پر از انرژی بود اما در چهره دیگران اضطراب زیادی موج می‌زد حتی راشل! و او این مسئله را در همان لحظه اول ورودش احساس کرد، نگاه کنجکاوانه‌ای به تک‌تک آن‌ها انداخت و به پشتی مبل تکیه داد، نفس عمیقی کشید و گفت: تو این مدتی که من نبودم اتفاق خاصی افتاده که شما... 🍃 مکثی کرد و به چهره همگی آن‌ها دقیق شد. حتی اِلنا که مشغول ریختن قهوه و پذیرایی عصرانه بود، سعی می‌کرد نگاهش با نگاه او تلاقی نکند. ویلیام گلویش را صاف کرد ولی صدایش به‌وضوح می‌لرزید، بااین‌حال گفت: نه پسرم تو این چند دقیقه اتفاقی نیفتاده، نگران نباش. - پدر! چرا با کلمات بازی می‌کنید؟! منظورم این بود که چه اتفاقی افتاده؟! چرا اینجا همه یه دفعه تغییر کردند؟ ⭕️ 🍃 سکوت سنگینی در اتاق حاکم شده بود، ادموند همچنان در سکوت به عکسها خیره مانده بود. ویلیام نزدیک پنجره رفت و آن را گشود تا با ورود هوای تازه به درون اتاق کمی فضای سنگین آنجا را تغییر دهد. همگی حرکات و رفتار ادموند را زیر نظر گرفته بودند، سکوتش نگران کننده و مرگبار بود. 🍃 ویلیام پیش او برگشت و کنارش نشست، دستش را روی صورت پسرش گذاشت. اشک‌های ادموند که آهسته و بی‌صدا روی دست پدر می‌چکید، داغ دل او را بیشتر می‌کرد. بی‌آنکه چشم از آن عکس‌ها بردارد، از او پرسید: پدر، وقتی برای اولین بار تونستید فرزندتون رو در آغوش بگیرید، اونم درست در اولین لحظه‌ای که پا به این دنیا گذاشت، چه حالی داشتید؟ 🍃 پدر صورت پسرش را در میان دو دست گرفت و گفت: وقتی که نفست به صورتم خورد و تو دست‌های من گریه کردی، دنیا مال من بود. هیچ‌چیزی زیباتر از پدر شدن تو دنیا وجود نداره، اونم پدر پسری مثل تو. 🍃 ادموند پدر را سخت در آغوش فشرد و بغضش ترکید، زیر لب با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد، گفت: پس من همه عمرم رو باختم که بعد از یک سال تازه فهمیدم فرزندی دارم و لذت در آغوش کشیدنش در اولین لحظه‌های زندگی‌اش رو از دست دادم... 🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن‌ شود... ‌💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🆔@MellatDana ملت دانا