خیلی وقت بود تو یه خیابونای این شهر تنهایی راه نرفته بودم.آخرین بار روز قبل از شروع پاییز بود. انگار پاییز که اومد روزارو طلسم کرد. برای تکرارِ خاطرات لعنتی ، خودمو رسوندم به اون چهار دیواریِ پر خاطره ی مسخره. راه رفتم به قصدِ رسیدن به پوچ ترین نقطه ی شهر. بین نوار کاست هایِ قدیمی خودمو گُم کردم. بین این دنیا و آدماش فقط سرمو تکیه دادم به شیشه ی یخ زده ی ماشین و با انگشتِ اشارم یخ زدگیِ شیشه ی ماشینو پاک کردم و نگاه کردم به سیاهیِ شب و صدای خاموشِ شهر.