یه بار برای همیشه.
جمعه بود .
الان دارم به اون چهارراه ، نگاه میکنم.
یادته که؟
اونجا آخرین بار بود.
آخرین بار بود که درست تو چشمات نگاه کردم و بعد همو بغل کردیم ؛ بعد از اون من هر وقت
می رسیدیم به اون چهارراه ، سریع ازش رَد میشدم که چیزی یادم نیاد.
ولی یادم میومد ، چون من با تو ، تویِ تمام این خیابان و این شهر خاطره داشتیم.
بعد از تو دیگه هیچ وقت نرفتم بشینم رویِ اون نیمکت.
هیچ وقت بلند بلند تو خیابون نخندیدم.
هیچ وقت آهنگای مورد علاقتو با صدای بلند گوش ندادم.
من فقط لبخند زدم چون تو بلد نبودی از ته دِلت به دنیا لبخند بزنی.
من دیگه بهت فکر نکردم تا امروز چون تو خوب بَلَد بودی به یه آدم که کیلومترها باهات فاصله داره ، فکر کنی.
من بخاطر تو خیلی چیزارو حذف کردم ، خیلی چیزارو اضافه کردم که شدم این منِ اَلان.
خب؟
پس چرا توقع دارین من با اون روحیاتِ قَبلیم بهتون نزدیک بشم؟
توقع نداشته باش.
تو و تو و تو و تو و تو و تو ، اصلا هَمتون هیچی نمی دونید.
من الان برای تو ناراحت نیستم.
حتی برای اونم ناراحت نیستم.
برای خودمم ناراحت نیستم.
من فقط برای ذهنم ناراحتم.
برای ذهنی که همه ی خاطرات تو و اونو یادشه.
حَقمه.
حَقمه که از بالای خیالایِ مسخرم با مغزم بخورم زمین و ببینم آدمیزاد جون به جونشم بکنی یه جونوَر پَستِ حقیرِ که از آزار دیدنِ بقیه لذت میبره.