میگن نادر شاه داشت میرفت تو حمله ای که به هندوستان داشتن... نادر شاه معمولاً جلوتر از لشکر خودش حرکت می کرد به یه جایی رسید دید یه پسر بچه ای یه کتاب قرآن زیر بغلش کنار کوچه داره تند تند میره، نادرشاه ازش سوال کرد که پسر جان کجا میری؟! گفت: میرم مکتب درس قرآن دارم نادر گفتش که کجای قران را امروز درس دارید؟! اون پسر بچه گفت: سوره فتح نادر خیلی خوشحال شد که این یه فال خیری هست که امروز فتحه... یه سکه بهش داد بچه گفت: نه نمی خوام ممنونم نادر گفت: برا چی؟! گفت: برای اینکه من وقتی برم خونه مادرم منو دعوا میکنه...!! میگه این سکه رو از کجا آوردی؟! نادر گفت: خب بچه جان بگو نادر شاه بهت داده... میگه: مادرم اونوقت بیشتر منو میزنه میگه دروغ میگی اگه نادر بود یه کیسه طلا بهت میداد... نادر خیلی خوشش اومد از اسب اومد پایین گفت: دامنتو بگیر پر از اشرفی کرد... آدم بزرگ اینجوریه دیگه وقتی کسی بهش گمان خوب داشته باشه اونو خراب نمیکنه...!! اونوقت خدا گمان کسی رو خراب میکنه...؟!