#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_پنجاه_دوم
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
روز جشن طاهره و علی رسید... صبحش رفتم خونهی همسایه مون... دخترش داشت دوره های آرایشگری رو میگذروند و یه چیزایی تازه یاد گرفته بود رفتم یه دستی به موهامو
صورتم کشید به آرایش خیلی ملیح هم برام ..کرد... کارم که تموم شد خودمو تو آینه دیدم... چقدر تغییر کرده بودم..... چقدر خوشگل شده بودم... خودم از دیدن خودم ذوق کردم.... مامانمم دستی به صورتش کشید... آماده شدیم و راه افتادیم سمت تالاری که جشن عقد اونجا بود.... به محض اینکه وارد تالار شدیم چشمم افتاد به چندتا از دوستای دوران مدرسه مون... که
همه دور یه میز نشسته بودن رفتم سمتشون... خیلی وقت بود ندیده بودمشون.... همشونو یکی یکی بغل کردمو از دیدنشون اشک شوق تو چشمام جمع شد.... اون روز کلی از دوران مدرسه خاطره گفتیم و خندیدیم... از حرف زدن باهاشون سیر نمیشدم... اوج خنده هامون بود که از پشت بلندگو اعلام کردن به افتخار عروس و داماد یه کف محكم.... يهو همه شروع کردن به دست زدن... خانما کیل میکشیدن و پسرا سوت میزدن.... هر کی به ظرف نقل و گل دستش بود میپاشید رو عروس و داماد....
ادامه در پارت بعدی 👇
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈