مـیــثــــاق
ـ ـ ــ ــڢـ🌼ـڢــ🦋﷽🦋ـڢــ🌼ـڢــ ــ ـ ـ هر روز یک صفحه از کتاب سه دقیقه در قیامت ماجرای واقعی مردی که
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🎆🎆🎆🎆🎆🎆 هر روز یک صفحه از کتاب سه دقیقه در قیامت ماجرای واقعی مردی که لحظات نزدیک مرگ را تجربه کرده است قسمت یازدهم ..... این را هم بگویم که زمان، اصلا مانند اینجا نبود. من در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را می‌دیدم! آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده. اما احساس خیلی خوبی داشتم. از آن درد شدید چشم راحت شده بودم. پسرعمه و عمویم در کنارم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود. در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند،.حالا داشتم این دو ملک را می دیدم . چقدر چهره آنها زیبا و دوست داشتنی بود دوست داشتم همیشه با آنها باشم. ما با هم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی آب و علف حرکت می‌کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم ! رو به روی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم. به اطراف نگاه کردم. سمت چپ من در دوردست ها،چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود، شعله های آتش بود.!حرارتش را از دور احساس می کردم. به سمت راست خیره شدم. در دور دستها یک باغ بزرگ و زیبا، یا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود. نسیم خنکی از آن سو احساس می کردم. به شخص پشت میز سلام کردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم. میخواستم ببینم چه کار دارد. این دو جوان که در کنار من بودند، هیچ عکس العملی نشان ندادند. حالا من بودم و هم آن دو جوان که در کنارم قرار داشتند. جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!...... ادامه دارد🖊 🎆 🎆🌼@Misaagh_Amin🌼 🎆🎆🎆🎆🎆🎆🎆🎆🎆