🎇°•○●﷽●○•°🎇
✨هر روز یک صفحه با کتاب حسین پسر غلامحسین
🌺زندگینامه شهیدی که حاج قاسم وصیت کرد در کنار او دفن شود.
🍃 محمد حسين به روایت محمد رضا مهدیزاده
💫 خطر بزرگی از کنارمان گذشت. اگر فقط چند قدم جلو می رفتیم، قطعا با بعثی ها برخورد می کردیم و آن وقت کارمان ساخته بود. برای دقایقی نفس هم نمی کشیدیم و اگر راه داشت به قلب هم می گفتیم نتپد.
پشت میدان نشستیم تا عراقی ها رفتند. دو تایی نفس عمیقی کشیدیم و خدا را شکر کردیم. بعد هر دو با احتیاط راه افتادیم. من اسلحه ام را زیر سیم خاردار گذاشتم و آن را بلند کردم و با کمک محمدحسین، دوتایی از زیر آن عبور کردیم و وارد میدان مین شدیم. در همین موقع چند نفر عراقی را دیدم که از تپه مقابل پایین آمده و به سمت ما می آیند. خیلی سریع روی زمین دراز کشیدیم..
نگاهی به محمد حسین کردم. با حرکت سر و صورت گفتم گیر افتادیم. نمی دانستیم چه کار باید بکنیم، غرق در چاره اندیشی بودم که دستی را روی مچ بایم احساس کردم. قلبم داشت از سینه بیرون می زد.
ابتدا گفتم شاید عراقی مچ پایم را گرفته است و می گوید تکان نخور که توی چنگ منی! همان طور که خوابیده بودم، برگشتم و نگاهش کردم.
محمد حسین بود و با دست به سمت راست اشاره کرد. من که دنبال نجات از این مهلکه بودم، سریع منظورش را فهمیدم، آهسته بلند شدم و نیم خیز و با احتیاط به سمت راست رفتیم و داخل معبری شدیم. فکر کنم همان معبری بود که امیری در آن به شهادت رسید، اما فعلا با شرایطی که ما داشتیم معبر خوبی برای در امان ماندن بود. آنها متوجه ما نشدند و ما آن شب توانستیم در آن مکان توقف کنیم.
بعد از اینکه محمد حسین خوب منطقه را بررسی کرد و جوانب کار را سنجید دوباره به طرف خط خودی راه افتادیم و خدا را شکر بدون هیچ مشکلی به مقر رسیدیم. آنقدر خسته بودم که بلافاصله داخل سنگر رفتم و آماده خواب شدم، اما دیدم محمد حسین خارج شد. تعجب کردم.
این وقت شب کجا می خواهد برود؟! پشت سرش بیرون رفتم. دنبال آب می گشت تا وضو بگیرد، می خواست نماز شبش را بخواند.
من هنوز در فکر مأموریت آن شب بودم و کارهایی که محمدحسین کرده بود.
نماز خواندنش در محل شهادت امیری، پیدا کردن معبر، موفقیت آمیز بودن شناسایی در منطقه ای که بسیار حساس و خطرناک بود و .... یقین داشتم که حتما سری در این امر نهفته است. به محمد حسین گفتم:مسائلی که امشب اتفاق افتاد، ذهن مرا خیلی مشغول کرده است.
این همه حوادث نمی تواند اتفاقی باشد. من هنوز هم باور نمی کنم که این قدر راحت توانسته باشیم کاری به این مهمی را انجام دهیم همان کاری که امیری به خاطرش شهید شد. خواهش می کنم بگو قضیه از چه قرار است.
محمد حسین سرش را پایین انداخته بود و از پاسخ طفره می رفت. من با تضرع و اصرار زیاد سؤالم را دوباره تکرار کردم. سرش را بلند کرد و به صورت من نگاه کرد. وقتی چشم هایش را پر از اشک دیدم، دیگر نتوانستم حرفی بزنم.
مثل همیشه جای دنجی را پیدا کرد و به نماز ایستاد و مشغول راز و نیاز شد.
ما در نماز سجده به دیدار می بریم/ بیچاره آن که سجده به دیوار می برد
💫
ادامه دارد 🖋️
@Misaagh_Amin