🎇°•○●﷽●○•°🎇
✨هر روز یک صفحه با کتاب حسین پسر غلامحسین
🌺زندگینامه شهیدی که حاج قاسم وصیت کرد در کنار او دفن شود.
🍃 محمد حسین به روایت علي نجيب زاده
اینها آدم شده اند
قبل از عملیات والفجر هشت بود،اطراف ساختمان نیروهای اطلاعات، کنار نهر علی شیر قدم می زدم که محمد حسین را بیرون مقر دیدم. سلام و احوالپرسی کردیم و او دست مرا گرفت و داخل ساختمان برد؛ در همان اتاقی که بعدها مورد اصابت راکت شیمیایی قرار گرفت. وقتی وارد اتاق شدم، دیدم گویا بچه ها مشغول خواندن دعای توسل یا کمیل بوده اند و تازه دعا تمام شده بود. هر کس مشغول کاری بود، بعضی هنوز در حال و هوای دعا بودند.
گوشه ای نشسته بودم در حالی که با محمدحسین صحبت می کردم، بچه ها را هم زیر نظر داشتم، دو نفر از آنهاخیلی توجه مرا جلب کرده بودند. محمدرضا کاظمی و حمیدرضا سلطانی که با هم مشغول صحبت بودند، حالت عجیبی داشتند، انگار اصلا توی این عالم نبودند، در حال و هوای دیگری سیر می کردند. با آنکه فاصله زیادی با آنها نداشتم، اما آنقدر آهسته و آرام صحبت می کردند که اصلا حرف هایشان را نمی شنیدم.
محمد حسین متوجه شد من خیلی به آنها خیره شده ام. به همین خاطر سعی کرد حرفی به میان بیاورد و ذهن مرا از توجه به آنها منحرف کند. ابتدا حواسم پرت شد، اما طولی نکشید که دوباره به آنها خیره شدم. صورتهای هر دو مثل زغال سیاه شده بود، انگار که قیر مالیده باشند. سعی کردم با دقت بیشتری به
حرف هایشان گوش کنم شاید بفهمم که چه می گویند، بی فایده بود. فقط پراکنده چیزهایی می شنیدم
حمیدرضا سلطانی سؤال می کرد و محمدرضا کاظمی برایش توضیح می داد. صحبت هایشان به طور کلی به حرف های عادی و دنیوی نمی خورد. خوب که دقت کردم، دیدم مثل اینکه دارند از برزخ و قیامت حرف می زنند، اما با حالتي آن قدر عجیب که گویی حرف نمی زنند، بلکه دارند، صحنه ای را پیش رویشان تماشا می کنند.
سایر افرادی که داخل اتاق بودند، بی توجه به آن دو همچنان مشغول کار خودشان بودند. در این فاصله محمدحسین دائم سعی می کرد تا با حرفهایش ذهن مرا از توجه به آنها باز دارد، اما فایده ای نداشت.
من آن قدر محو آن دو شده بودم که نمی توانستم چشم برگردانم. همین موقع
هر دو ساکت شدند. و گریه می کردند اشک همین طور بی وقفه روی صورتشان
جاری بود، یعنی قطره قطره از چشمشان نمی چکید، بلکه پیوسته و مداوم روی گونه هایشان سر می خورد و بر لباسشان می نشست. گریه می کردند، اما بی صدا فقط از ظاهرشان می شد فهمید.
حدود بیست دقیقه قضیه به همین شکل ادامه داشت تا اینکه محمدحسین دست مرا گرفت و گفت: «برویم!»
از اتاق که خارج شدیم به محمد حسین گفتم: «قضیه چی بود؟ این چه حالتی بود که اینها داشتند؟ من تا بحال چنین چیزی ندیده بودم.....
ادامه دارد 🖋️