🎇°•○●﷽●○•°🎇
✨هر روز یک صفحه با کتاب حسین پسر غلامحسین✨
🌺زندگینامه شهیدی که حاج قاسم وصیت کرد در کنار او دفن شود.🌺
🍃 فصل چهارم :شهادت
به روایت همرزمان و خانواده شهید
💫آسانسور
محمدحسین از ناحیه پا مجروح شده بود و در بیمارستان کرمان برای درمان بستری بود. مادر صبح زود مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «هادی جان کمی گل گاوزبان جوشاندم، ببر برای محمدحسین صبح اول وقت بخورد.
من ، نمازم خواندم، لباس پوشیدم، جوشانده را برداشتم و هنوز آفتاب نزده بود به طرف بیمارستان راه افتادم. فاصله خانه تا بیمارستان زیاد نبود، فقط یک کوچه
فاصله داشت. وقتی رسیدم، چون صبح زود بود، نگهبان ها نمی گذاشتند داخل
شوم. با اصرار زیاد و خواهش و تمنا قبول کردند فقط بروم، جوشانده را بدهم و
سریع برگردم.
محمدحسین در طبقه چهارم بستری بود. من از آسانسور استفاده نکردم و از پله ها بلا رفتم. وقتی رسیدم داخل اتاق، محمد حسین خواب بود. خیلی آهسته
جلو رفتم و بالای سرش ایستادم. یک دفعه چشمانش را باز کرد و گفت: «هادی! بالاخره آمدی؟» گفتم: «چی شده؟ مگر اتفاقی افتاده؟»
گفت: «نه! همین الآن خواب می دیدم تو داری از پله ها بالا می آیی، مسیرت را دنبال کردم تا بالای سرم رسیدی. چشمانم را باز کردم، دیدم اینجا هستی.» آن روز من خیلی تعجب کردم که چگونه متوجه شد با آسانسور نیامدم..
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
عصا
آخرین باری که به ملاقاتش رفتم، گفت: «علی! دیگر به ملاقات من نیا.» اول خیلی جا خوردم. با خودم گفتم خدایا! چه شده؟ چه اشتباهی از من سر زده؟
پرسیدم: «چرا؟» گفت: «به خاطر اینکه قرار است از اینجا بروم.
گفتم: «کجا به سلامتی؟»
گفت: «این را دیگر نمی توانم بگویم. بعدا مشخص می شود و خودت می فهمی»، چون حرفش کاملا جدی بود، من دیگر بیمارستان نرفتم. بعد از چند روز، نامه ای از محمدرضا کاظمی به دستم رسید که نوشته بود: «محمدحسین با تن مجروح و با دو تا عصا زیر بغلش به منطقه بر گشته است.
💫 💫
ادامه دارد 🖋️
🎇
🎇🌼
@Misaagh_Amin🌼
🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇