🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت125🦋
کیف و گوشیمو برداشتم سریع از پله ها رفتم پایین.
تقریبا آخرین نفر از خونه خارج شدم.
برسام جلو نشسته بود.
بی بی و مهسا هم عقب منم رفتم عقب و نشستم
آرش با دیدن من صلواتی فرستاد و چه عجبی گفت
واقعا حرص در میاره...
راه افتاد
جلوتر که رفتیم
ماشین محمد حسین رو دیدم.
آرش بوقی زد و راه افتادیم سمت دربند.
از شیشه بیرونو نگاه میکردم.
شیشه ی ماشین بخار کرده بود.
یه قلب خوشگل روش کشیدم
مهسا نزدیک گوشم پچ زد.
_خانم عاشق داری از دست میری ها...
گفتم
_کمتر مغز منو بخور تو حدیث فقط بلدید سر به سرم بزارید منم بلدم تلافی کنما.
خندید .
آرش آز آینه نگاهی کرد و گفت.
_خانوما جک تعریف میکنید؟بگید مام بخندیم.
مهسا آبرویی بالا انداخت و گفت.
_مناسب سن شما نبود وگرنه میگفتم.
بعدم خندید.
آرش خیره نگاهش کردم محو شده بود.
جوری که حس کردم نه اون نه مهسا نفس نمیکشن.
برای اینکه حال آرشو بگیرم بلند گفتم.
_خیره نگاه کردن نامحرم کار زشتیه عیبه آقا آرش.
مهسا و آرش سریع خودشونو جمع و جور کردن.
برسام متعجب نگاهی به آرش کرد بعدم برگشت مارو نگاه کرد .
نگاهمون باهم یکی شد.
حس کردم ضربان قلبم داره بالا میره
سریع نگاهمو گرفتم...
چشمامو بستم و سرمو به شیشه تکیه دادم.
با ترمز ماشین.
پیاده شدیم منو و مهسا و حدیث کنار هم قدم میزدیم.
وارد محوطه ی رستوران شدیم
فضای قشنگی بود.
فضای سبز و قشنگ
و ساختمون نورانی رستوران رُست.
وارد شدیم.
مردی دم در بود مارو به سمت میز خالی هدایت کرد.
یه میز بزرگ ۸ نفره.
آرش و برسام و محمد حسین کنار هم نشستن.البته برسام نیازی به صندلی نداشت چون خودش ویلچر داشت.
ماهم به ترتیب رو به روشون نشستیم.
بی بی هم بالای میز نشسته بود...
بعد سفارش غذا
مشغول حرف زدن بودیم.
گوشیم زنگ خورد.
شماره ناشناس بود.
آیکون سیز رو لمس کردمو گوشیو کنار گوشم بردم.
_بله؟؟؟
جوابی نشنیدم.
بعدم قطع شد.
متعجب به صفحه ی گوشی خیره شدم.
_کی بود؟
حدیث بود که این سوالو پرسید و توجه همه رو جلب کرد.
گفتم.
_نمیدونم فک کنم اشتباه گرفته بود.
مهسا زد به بازومو گفت.
_بریم دستامونو بشوریم.؟
نگاهی به حدیث انداختم انگار اونم موافق بود.
هرسه بلند شدیم.
نگاهم به تابلوی سرویس بهداشتی افتاد..با دست بهش اشاره کردم.
راه افتادیم.
برای رسیدن به اونجا باید از جلوی در وردی عبور میکردیم.
گوشیم زنگ خورد.
گفتم
_شما برید من میام...
جواب دادم و گشیو کنار گوشم نگه داشتم
_بله؟؟؟
جوابی نشنیدم همون جور قدم زدم از رستوران خارج شدم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:
#بنتفاطمه