🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت23🦋
•دلربا•
رفتم سیم کارتمو سوزوندم و تقاضا دادم دوباره همون سیم کارتو بگیرم گرفتمش.
رفتم گوشی هم خریدم ولی مدل پایین تر از گوشی قبلیم خریدم چون نمیتونم همه ی پولمو خرج کنم.
وقتی یادم میوفته اون مرتیکه احمق گوشیو برداشت حرصم میگیره
حتما فروختتش.
مرده گفت چند ساعت طول میکشه تا سیم کارتم فعال بشه واسه همین منم رفتم دنبال کار .
کار نیمه وقت پیدا کردن واقعا سخته.
اونم برای من.
نا امید برگشتم سمت خونه ی بی بی.
رسیدم جلوی در و زنگ زدم.
متوجه نگاهی شدم
برگشتم که یه چهره ی آشنا دیدم.
یکی از همون پسرهایی بود که تو جنگل همراه برسام بود.
متعجب به من نگاه میکرد.
فک کنم از این که منو اونجا دیده شکه شده.
صدای بی بی رو از پشت آیفون شنیدم
_کیه؟
چشم از اون گرفتمو گفتم.
_دلربام بی بی.
در با صدای تقی باز شدوصدای بی بی رو شنیدم.
_بیا تو مادر.
بدون توجه به اون پسره رفتم داخل و درو بستم.
رفتم تو خونه و با صدای بلند با بی بی سلام و علیک کردم.
بی بی برای من و خودش چایی اورد.
منم رو مبل کنارش نشستم و از امروزمو بهش گفتم....
بعدم رفتم بالا تو اتاقم و با لباسای بیرونم ولو شدم رو تخت و خوابم برد.
با صدای در بیدار شدم .
چشمامو مالیدمو رو تخت نشستم که بازم صدای در اومد.
رفتم سمت در و درو باز کردم که برسامو دیدم سرش پایین بود.
گفتم.
_بله؟
سرشو اورد بالا تا چیزی بگه که یهو چشماشو بست و پشتشو کرد به من.
وا این چشه؟
گفتم.
_چرا همچین میکنی؟
گفت
_اخه شما هیچی سرتون نیست.
منگ از در فاصله گرفتمو رفتم سمت آینه عع راست میگه.
شالم رو تخت بود سرم کردم
گفتم
_سرم کردم بگو.
بدون اینکه برگرده گفت.
_بی بی گفت صداتون کنم بیاین شام بخورین.
اینو گفت و عین جت رفت .نگاهی به ساعت کردم ۹:۳۰ بود.
۲ ساعته خوابیدم؟
اره دیگه خرسی.
ممنونم .
خواهش میکنم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:
#بنتفاطمه