┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ 🐥🐥 هوا دلچسب و دلپذیر بود. خورشید خانم انگار در آسمان با ابرها قایم موشک بازی می‌کرد. پشت ابرها قایم میشد. یک دفعه ابرها کنار می‌رفتند و خورشید خانم لو می‌رفت. گوسفندان از آغل بیرون آمدند. عطر علف تازه به مشامشان رسید. در گوشه ی دیگر مزرعه یک لانه ی کوچک بود. خانواده ی آقای خروس آنجا با هم زندگی می‌کردند. خانم مرغ چند تا جوجه داشت. یکی از جوجه ها طلا خانم بود که یک کم سر به هوا و بازیگوش بود. چند تا تکه ابر در آسمان خودنمایی می‌کردند. شاید دوباره باران در راه بود. آقای خروس و خانواده تصمیم گرفتند توی مزرعه یک‌ گردش کوچک داشته باشند. آقای سگ نگهبان را دیدند، هاپ هاپ!! جوجه ها ترسیدند و سریع زیر بال و پر مادرشان قایم شدند. خانم مرغ گفت:"نترسین جوجه های عزیزم." آقای خروس گفت:"این سگ نگهبان ماست." -یک روز آقا روباهه اطراف مزرعه ی همسایه پیدایش می‌شود و هوس می‌کند از مرغ و خروس های آنجا شکمی از عزا در بیاورد. ولی سگ نگهبان مزرعه ی ما متوجه روباه میشود و با پارس های زیاد جوری روباه را دنبال می‌کند که او از آمدن خود به آنجا پشیمان می‌شود. و به خودش قول میدهد دیگر آن طرف ها پیدایش نشود. جوجه ها به همراه خانم مرغ کلی خندیدند. جوجه ها با آقای سگ دوست شدند، بازی کردند و به او نوک زدند. آقای سگ هم آنها را نوازش کرد. او از پرهای نرم و زیبای جوجه طلا خیلی خوشش آمد. کمی آن طرف تر یک چشمه ی آب وجود داشت. خیلی زلال و تمیز بود. وقتی باران می‌آمد چشمه پر آب می‌شد و برای بچه ها خطرناک بود. کم کم باران داشت شدیدتر می‌ شد. ناگهان همه جا روشن شد. جوجه طلا از مادرش پرسید:"این نور چیه مامان؟"خانم مرغ گفت: "این رعد و برقه، وقتی میخواد بارون بیاد ابرها به هم میخورن و نور درست میشه." همینطور که حرف می‌زد صدای ترسناکی آمد. بچه ها اگه گفتین صدای چی بود؟ خانم مرغ گفت:"می‌خواستم بگم وقتی ابرها به هم میخورن اول نور و بعد صدا میاد که خودتون شنیدین." باران شدیدتر شد. همه به خانه هایشان رفتند. خانم مرغ جوجه ها را شمرد دید یکی از آنها کم است وقتی با دقت نگاه کرد، فهمید که جوجه طلا نیست. خانم مرغ با صدای بلند گفت:"جوجه طلایی جوجه طلایی! کجایی کجا رفتی؟" اما خبری از جوجه طلا نبود. خانم مرغ خیلی بی تابی می‌کرد و چیزی نمانده بود گریه کند. به آقای خروس گفت:"ببین جوجه طلا کجا مونده دلم داره شور می‌زنه. بارون شدیده نکنه بلایی سرش بیاد؟" آقای خروس دوان دوان کمی اطراف را جستجو کرد. وقتی جوجه را ندید، پیش سگ نگهبان رفت و گفت:"خواهش می‌کنم کمک کن جوجه طلایی رو پیدا کنیم. معلوم نیس چه اتفاقی براش افتاده." سگ نگهبان ناراحت شد. یادش آمد، چقدر با جوجه طلایی بازی کرد. چقدر بالهای زیبای او را نوازش کرد. آقای سگ همراه آقای خروس به راه افتادند. دور مزرعه چرخی زدند. اما خبری از جوجه نبود. سگ نگهبان گفت:"بهتره به طرف چشمه بریم." آنها جوجه کوچولو را صدا میزدند. وقتی باران شدید شده بود. جوجه طلایی با خودش گفت:"بهتره همین جا بمونم، ببینم بارون چطوری چشمه رو پر میکنه." اما بعد از چند لحظه جوجه طلایی خیلی ترسید. می‌خواست به لانه برگردد. از رعد و برق و آن صداها می ترسید و نمی‌دانست که از کدام طرف برود. همه جا به نظرش ترسناک و سیاه می‌آمد، ناگهان توی یک گودال افتاد و هر چه تلاش کرد نتوانست خود را از گل بیرون بکشد. -جیک جیک، جیک جیک، کمک کمک، اما کسی آن طرف ها نبود. وقتی به نزدیکش رسیدند دیدند در یک گودال افتاده. گودالی که از آب باران پرشده. صدایش خسته و نالان بود. از بس جیک جیک کرده بود و تلاش کرده بود تا خودش را از گودال بیرون بکشد. آقای سگ آرام جوجه را بیرون کشید و به طرف مزرعه رفتند. شانس آورده بود داخل چشمه نیفتاده بود. جوجه کوچولو گریه کنان توی بغل مادرش پرید. "مامان جون منو ببخش. من نباید از شما جدا می‌شدم. خیلی ترسیدم. دیگه از این کارا نمی‌کنم." چون جوجه کوچولو کمی ضعیف بود، سرماخورد. چند روزی در لانه ماند تا استراحت کند و حالش خوب شود. ببعی به جوجه کوچولو سر می‌زد و از او پرستاری می‌کرد تا حالش خوب شود. بعد از چند روز همه ی حیوان ها با خوشحالی وسط مزرعه جمع شدند و به گفتگو، بازی و شادی مشغول شدند. و از اینکه جوجه کوچولو سالم به خانه برگشته بود خوشحال بودند. از آن به بعد بچه ها هرجا می‌رفتند به سگ نگهبان می‌گفتند. سگ هم بیشتر حواسش به آنها بود. جوجه کوچولو دیگه تنها جایی نرفت. آخه فهمیده بود که بیرون برای بچه ها پر از خطر است. ممکن بود هر اتفاقی برایش بیفتد. حتی ممکن بود گرگ یا روباه جوجه طلایی را با خودشان ببرند. ❁ط. هاشم‌پور «ثمین» ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄