━━━━━━━━━━﷽◯✦━━━ ؟ صدای چرخاندن کلید در قفل آمد. علی و حنانه از جا بلند شدند. با عجله به طرف در دویدند. پدر با پاکتی وارد شد. سلام دادند. پدر جواب سلامشان را داد. می‌خواستند مثل همیشه به آغوش پدر بپرند. اما پدر گفت: - نه نه! فعلا نمی‌توانم به شما دست بزنم. حنانه بغض کرد و به طرف مادر رفت. مادر او را بغل کرد. حنانه سرش را روی دوش مادر گذاشت. مادر نوازشش کرد و گفت: -دخترم پدر درست می‌گوید. فعلا صبر کن. علی با تعجب به رفتار پدر نگاه کرد. او پاکت را زمین گذاشت. از داخل آن ظرفی را بیرون آورد. با لبخند رو به آن‌ها کرد و گفت: - بچه‌ها، من از صبح بیرون بودم. الان دست‌های من آلوده است. اول باید دست‌هایم را با این مایع بشویم و ضد عفونی کنم. بعد به طرف دستشویی رفت. مادر حنانه را بوسید و زمین گذاشت. و گفت: -بهتر است ما هم برای پدر دمنوش بیاوریم. حنانه هنوز ناراحت بود. علی حوله به دست، منتظر پدر نشست. مادر چند استکان دمنوش آورد. پدر از دستشویی بیرون آمد. حوله را از علی گرفت و تشکر کرد. دست‌هایش را خشک کرد. به اتاق رفت و لباس‌هایش را عوض کرد. با لبخند از اتاق بیرون آمد و علی و حنانه را بغل گرفت و بوسید. و گفت: - خیلی دلم برایتان تنگ شده. ولی برای اینکه شما بیمار نشوید. باید این کار را می‌کردم. مادر خندید و گفت: -ان شاءالله هیچ کس بیمار نشود. برای آوردن شام به آشپزخانه رفت. وقتی بیرون آمد، دید، بچه‌ها حسابی با پدر مشغول بازی و خنده هستند. مادر گفت: -خب، حالا ببینید این بهتر است. ❁ فرجام پور ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯ ━━━━━━✦◯◯᪥◯◯✦━━━━━━